-
معمای قتل خانم پندلتون
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 01:43
دو روز بعد از اینکه جسد خانم پندلتون در یکی از اتاقهای گراند هتل پیدا شد،دکتر واتسون از شرلوکهلمز پرسید:«هنوز نتونستی بفهمی که قاتل کیه؟» هلمز جواب داد: «تقریبا مطمئنم که قتل کار اون کارآگاه قدکوتاه بلژیکیه. بین مسافرهای هتل، هرکول پوارو تنها کسی که میتونسته چنین نقشه دقیقی طراحی کنه» همان موقع هستینگز سوال مشابهی...
-
بازنده
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1387 09:31
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت : این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم ولی بازهم ... همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود . وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد . ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد . نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت . دخترک بیچاره یک لحظه...
-
بی سر خر! (زوجی که بچهدار نمیشوند)
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1387 10:41
توی راهپله و دور از چشمهای مادرم که در آرزوی اولین نوه دودو میزد، بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: «بی سر خر! منم مشکل دارم!» نفساش را بیرون داد، دستهاش را دور گردنم انداخت و گفت: «مرسی! مرسی که توی این مشکل هم منو تنها نذاشتی!»
-
جلوی آینه
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 21:49
هر روز صبح جلوی آینه میایستاد و از پشتِ کفِ خمیر دندان و موییهای مسواک بیست بار تکرار میکرد: «من رئیس اداره میشوم!» وقتی سر ماه از سر پستش تکان هم نخورد به کتاب مراجعه کرد و با دستهای لرزان کتاب را ورق زد و ورق زد تا ناگهان به این جملات جادویی رسید که فراموششان کرده بود: «درونتان را از نفرت خالی کنید و به تمام...
-
پادشاه شدن
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 09:18
از در که وارد شد پاهاش رو روی پادری ضدباکتری کشید و با اخمهای درهم به سمت اتاقش حرکت کرد. اتاق شماره نود و شش هزار و چهارصد و هفده. با خودش فکر کرد: من خیلی معمولی ام؛ یه کار گر ساده! اون روز حقیقت تلخی رو فهمیده بود؛ یه زنبور کارگر نمی تونه ملکه بشه! http://golaab.blogsky.com
-
دلقک
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 09:16
یه تو سری دیگه ...... (صدای خنده تماشاچی ها) چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !! (و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها) کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیر اون ماسک مسخره نمی شنید . مردم از ته دل می خندیدند دلقک از ته دل اشک می ریخت . ----------------------------------------------- http://happali.blogsky.com
-
جانشین (زوجی که بچهدار نمیشوند)
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1387 00:50
چشمهای سیندرلا پر از اشک بود و بیصدا گریه میکرد. پسر پادشاه همینطور که با عصبانیت دور تا دور اتاق را طی میکرد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: «همیشه تقصیر رو گردن من میانداختی. الان هم اگه گواهی دکتر نبود قبول نمیکردی که ایراد از توست. خوب نگاهش کن» و برگه ای را که از عصبانیت مجاله کرده بود پرت کرد روی...
-
رفع سوتفاهم و پوزش از همگی
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 08:46
با سلام خدمت همگی، این یادداشت رو بعد از یک مرخصی استعلاجی که به خودم دادم با ذهنی آرام و به دور از توهم توطئه مینویسم. اول از همه و قبل از هر توضیحی از نرگس خانم صمیمانه معذرت میخوام و امیدوارم منو بابت تندی و زبان مسخرهآلودم ببخشند. هیچ توجیهی برای اون حرفا ندارم بهجز اینکه کنترلم از دست رفته بود! بهقول آقای...
-
نوزاد نارس (زوجی که بچهدار نمیشوند)
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 19:26
چندمین زایمان دخترم بود، این یکی هم مثل بقیه مردنی و نارس بود، قدش اندازه یه کف دست ... عمهخانم من رو کشید کنار و گفت: «من به تو میگم، تو هم به مادرش بگو، بچههای اینقدری معمولا زنده نمیمونن، اگر بمونن یه عمر بدبختی و مریضی و عقبموندگی دنبالشه . . .، خلاصه اینکه بگو به این یه تیکه گوشت، به جای بچهاش دل نبنده . ....
-
همه بخوانند!
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 03:44
اول: داستانک چیست؟ داستانک گونه ادبی جدیدی است که عمر آن در ادبیات مغربزمین کمتر از ۵۰ سال است و در ادبیات ما از آن هم کمتر. البته در آثار گذشتگان (سعدی، عبید زاکانی و ...) نمونه هایی وجود دارد که میتواند به عنوان داستانک در نظر گرفته شود. اما هیچگاه این نوشته ها در ادبیات کلاسیک ما (و همچنین سایر جاها) به عنوان یک...
-
زوجی که صاحب فرزند نمیشوند (۲)
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 21:00
بیبی میگفت: بچه لیاقت میخواد، خدا به همه بچه نمیده. مدام فکر میکنم چه بیلیاقتیای کردم؟ من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونهسازی کردم تا مردم یه سقف داشتهباشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بیپشت بشم؟ مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ...
-
نقد
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 12:35
روبروی هم نشسته بودند و زل زده بودند به چشم های هم. منتقد گفت: نوشته شما اصلا داستانک نیست. تازه شم، یک لایه س. خیلی ام سطحیه. از نظر ادبی اصلا تو هیچ کدوم از این قالبای نمی دونم، پست مدرنیسم و کوبیسم و فمینیسم و اگزیستانسیالیسم و دیگه بگم...، فوویسم و کپیسم و اینا نمی گنجه. ( این آخری رو نداریم؟؟!) اصلا چی می گی...
-
متخصص
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 11:33
از یه متخصص نازایی وقت گرفته بودیم. گفته بودن دکتر فوق العاده ایه. هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که گفت: ایراد از کدومتونه؟ خیلی تو ذوقم خورد. فکر کردم این ادبیات یه دکتره یا خاله زنک های فامیل؟ گفتم: من! یه نگاهی به آزمایشهای جورواجور چند ساله انداخت و ادامه داد: باید یه کورتاژ تشخیصی، بشی. همسرم گفت: هر جور تو بخوای....
-
آرامش یک سرباز
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 10:51
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش لمس کرد فکر نکند . نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد . سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد سعی کرد که دوباره بخوابد ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند دیگر دستی نداشت که...
-
زوجی که صاحب فرزند نمیشوند (۱)
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 20:36
دیدهبودم که بالش میگذاشت تو لباسش و جلو آینه میایستاد و جای خالی بچه رو نگاه میکرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباسهایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود. دکتر در حالی که با حلقهش بازی میکرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگهای شانس بچهدارشدن هر کدومتون بیشتر...
-
شمع
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 19:12
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود. شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
-
طوفان نوح ـ روز چهارم
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 00:34
چهار روز از توفان میگذشت، رعد همچنان میغرید، سطح زمین را دریایی فراگرفته بود و باران بهشدت میبارید. نوع سکان کشتی را به دست گرفته و چشم به دوردست دوخته بود. از بتپرستِ مردد پرسید: آیا هنوز هم در ایمان به من شک داری؟ مرد در حالی که با یک دست بت کوچکش را به سینه میفشرد و با دست دیگر دیوارهی عرشه را گرفته بود گفت:...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 12:40
مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره مادرش خندید و گفت من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی...
-
موضوع انشاء!
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 00:24
((توضیح: از آنجا که بعضی از دوستان با طرح موضوع مشترک موافقت کردند، جسارتا اولین موضوع را من پیشنهاد میدهم. ببینیم دوستان دیگر اصلا در این زمینه مشارکت میکنند یا خیر.)) موضوع پیشنهادی: زوجی که صاحب فرزند نمیشوند.
-
ماشین
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 17:26
صبح روز شنبه با ماشین تمام اتوماتیکش از پارکینگ خارج شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. هنوز راه زیادی رو طی نکرده بود که حس کرد ماشین، راه دیگه ای رو انتخاب کرده. با حالتی دستپاچه سعی کرد ماشین رو از حالت اتوماتیک خارج کنه. اما موفق نشد. ماشین، خارج از کنترل، از بزرگراه ها عبور می کرد و کم کم به پرتگاه های خارج از شهر...
-
بعد از مراسم
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 13:37
ـ ببین عقدهایها دارن جنازهی پیرمرد بدبختو هم به اسم خودشون سند میزنن... ببین! ـ زشته... ولشون کن... الان زشته... باشه بعد از مراسم! ـ بعد از مراسم چی؟ ـ الان شگون نداره بگم... زشته... به اسم بابامه مراسم... واسه اون زشت میشه... باشه بعد از مراسم... بیا بریم تو سایه وایستیم... مخام داره میترکه!
-
دردسر
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 12:15
پسرم! قربون قدت بشم؛ بیا این پرده رو وصل کن... پسر گلم! دستت می رسه، این چمدون رو بذار بالای کمد... پسرم رشیده؛ الان میاد بالای کابینت رو برای مامانش تمیز می کنه... واااا بازم که ولو شدی جلوی تلویزیون! لنگای دراز تو از وسط اطاق جمع کن! http://golaab.blogsky.com
-
یک قصه عاشقانه
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 10:53
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد . زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه . روی زمین ، دور و بر مرد پر از کاغذهای مچاله شده و پاره بود -------------------------------------------------------------------------------------- http://happali.blogsky.com...
-
اتـومـاسیـــون
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 12:08
بعد از هفتهها از مأموریت برگشت. در آپارتمان را که باز کرد، چراغ راهرو اتوماتیک روشن شد. دستنوشتهی همسرش را روی ْآینه دید: «مایکرو تازه تعمیر شده، ماشین ظرفشویی هم خریدهام. هماهنگ کردهام مستخدم هفتهای یکبار برای شستن ظرفها و لباسها بیاید. (خودش کلید آپاتمان را دارد). «با شرکت خدماتی قرارداد بستهام هر شش ماه...
-
طوفان و نوح
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1387 12:58
از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم. پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: ((...
-
لبوی داغ
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 20:01
یک شب پس از اولین خودکشی نافرجامم درحالیکه هنوز روحم از دیازپام سبکتر از حد معمول بود به پیشنهاد دکتر معالجم به تجریش رفتیم و در هوای یازده درجه زیر صفر به ماشینهایمان تکیه دادیم و با چنگالهای یکبار مصرف لبوی داغ خوردیم. آقای دکتر از خاطرات جوانیاش تعریف میکرد و میخندیدیم.
-
رئیس جدید
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 00:33
گفتم: چرا پکری؟ گفت: ای بابا! قدر ما رو که نمیدونن. بعد از ۱۵ سال خدمت ما رو فرستادن تو این زیرزمین. گفتم: خب چه عیبی داره، تازه الآن که تابستونه اینجا خنکتره. گفت: این مهم نیست. یه جوجهمهندس لیسانسه رو کردهاند رئیس ماها. گفتم: خب چه عیبی داره، خودت میگی «مهندس». بالاخره کار شما هم که فنییه . . . پرید وسط حرفم و...
-
مغزپخت
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 00:13
سیر که شدم گفتم : باز هم که کتلتهات مغزپخت نشده بود. مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . . بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه همخواب میخوای. مامان بهش چشم غره رفت. چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا...
-
نوح
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 18:00
از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد از هر حشره یی از هر خزنده یی درنده یی پرنده یی حتی انسان ولی بیشتر از دو تا ، خیلی بیشتر خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن ولی انتظارشون بیهوده بود مثل ناخدای کشتی -------------------------------------------------------------------------------------- تقدیم به...
-
قوانین فضایی
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 12:17
یک روز آدم فضایی های مونث دور هم جمع شدند تا تکلیفشون رو با آدم فضایی های مذکر روشن کنند. بعد از کلی بحث و رایزنی یک راه حل مشترک پیدا کردند. اون هم این که در مورد حقوقشون یک نامه سرگشاده بنویسند برای یک مرجع ذی صلاح! اما اون ها برای ارسال نامه یک مشکل کوچولو داشتند؛ نه این که فکر کنید مرجع ذی صلاحی برای بررسی نامه،...