داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سیندرلا

 

 

 سیندرلا گفت: بی خیال بابا. هر دفه این کفشو میاری منم خر می شم دوباره زن پسر پادشاه می شم.
وزیر اعظم گفت: ضعیفه بپوش! قصه رو خراب نکن.
سیندرلا: چرا حرف زور می زنی؟
وزیر اعظم: ای فمینیست بیچاره معلوم الحال!
سیندرلا: بابا اون یه چیز دیگه ست!!!  من می گم قصه ات تکراری شده...

- بعدشم کفش بلور و انداخت تو مستراح.

 

 

ایست آخر

 

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 


 برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،

اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،


 برای همیشه

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

 

روباه

 

پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!

----------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com



مادر عزیز

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

تشریح

 

 

گفت: حاضری؟... گفتم: ولش کن؛ گناه داره. گفت: نترس دیوونه! دردش نمیاد که؛ مرده.

از اون روز که شکم مارمولک بیچاره رو پاره کرد که فقط ببینه توش چیه، سالها گذشته. الان اون جراح شده، من طراح.

 

 

همکلاسی

همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد : 


                شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم …… 
                دانشجوی ممتاز که شده بودم…… 
                روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……


 و رئیس اداره ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم ٬ همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید در اداره اش بود .

آواره

 

 

بعد از کلی در به دری بالاخره یه خونه پیدا کردم. هنوز خستگیم در نرفته بود که همسایه بغلی زد رو شونه م و گفت: ببخشید شما؟؟ گفتم: من؟... مخلصت مداد سیا! اینجا خالی بود منم بی جا! همسایه گفت: بزن به چاک داداش بذار هوا بیاد. ما خودمون اورجینالشو از جعبه مداد رنگی بیرون کردیم یه کم جامون وا شه!

 

http://golaab.blogsky.com

 

گرز کاوه

 

 

ضحاک گفت:جون بچه تون این طومار و امضا کنین که من هیشکی رو اذیت نکردم؛ مردم خودشون به زور مغز بچه هاشونو دادن به من. کاوه گفت: آره جون خودت! فک کردی کشکیه؟ الانه فریدون میاد باباتو در میاره. ضحاک گفت: زرشک! فریدون بدون طلسم اون گاوه که شیرشو خورده هیچ ...ی نمی تونه بخوره. کاوه گفت: پس خبر نداری! حاجیت از سر همون گاوه که کشتیش یه گرز درست کرده این هوا!

 

 

مهمانی بزرگ

 

                                                                                  

توی فروشگاه بزرگ زنجیره ای شهر دنبالشون می گشت . هی اینورو اونور دید می زد.یه جورایی داشت چشم چرونی می کرد.هیکلهای قشنگ و جذاب، دست و پاهای سفید و کشیده ،سینه های درشت و مهمتر از همه رونهای حجیم اونها ،حسابی ذوق زده اش کرده بود.با خودش می گفت اگه بتونم همه شونو به مهمونی فردا شب بیارم چی میشه .انگار که صاحب این بدنهای جذاب داشتند بهش چشمک میزدند.اون می دونست اگه خانمش این موضوع رو بفهمه حسابی از دستش شوکه میشه .بالاخره تصمیمش رو گرفت  و رفت جلو و حسابی باهاشون گرم گرفته بود.... دیگه رسیده بود خونه.امشب براش یه شب خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود.همه چی برای مهمونی فردا شب آماده بود.فقط خدا خدا می کرد خانمش از ماجرای امروز بو نبره.... مهمانی مثله یک ضیافت بزرگ برگزار شد و حالا خونه پر از ظرف و ظروف کثیف شده بود.خانمش از اینکه اون با خریدبموقع اش اونو سورپرایز کرده بود و تونسته بود بهترین غذاها را برای مهمونها درست کنه خوشحال بود....دستت درد نکنه عزیزم اصلا فکرش رو هم نمی کردم.غافلگیرم کردی.ته چین مرغ،جوجه کباب،و.... راستی عزیزم گفتی مرغها رو از کدوم فروشگاه گرفتی ؟...                                                            

http://www.s-p-r.blogsky.com

مرغ عشق

 

 

گفتم: راست می گن مرغ عشق بدون جفتش می میره. قفس مرغ عشق و از میخ روی دیوار پایین آورد و گفت: اینو ببین! پارسال جفتش مرد؛ الان خیلی تنهاست ولی خوب، می بینی که زنده ست. بعد قفس به دست روی صندلی نشست و ادامه داد: مثل آدما دیگه. بدون هم نمیمیرن که. اما می تونن معنی زندگی همدیگه باشن.

 

 

بگویم بشناسی...

 

بگویم بشناسی ...

و ابی شمس امی قمر / فانا الکوکب و ابن القمرین / چیست تقصیر من ای قوم که امروز جهانی .../ آقا این سی دی عرب رو دارین؟ نزار القطری رو می خوای ؟... تو دلش خدا رو شکر می کرد" خدا بده برکت"... امروز سیصدمین سی دی نزار قطری بود که می فروخت.براستی تجارت را دینی کردن یا با دین تجارت کردن؟ شاید هم اصلا مهم نباشه مهم اینه که طرف فکر کنه این پول حلال حلاله.شاید حلالتر از خیلی از کارهای دیگر.حتی ثوابش هم شاید بیشتر باشه.بهر حال زنده نگهداشتن شعائر اسلامی و یاد امام حسین و قیام عاشورا کارکمی نیست.برای اونا شعر و آهنگ مهم نیست مهم اینه که یه عده ای هر سال منتظر محرمند نه اینکه فکر کنی چقدر به حساب بانکی اش اضافه میشه.برای اونا حتی کپی رایت هم معنی نمی ده.نه اصالت شعر نه گفته های بزرگان.اینکه یه مداحی اونورآب اینقدر طرفدار پیدا می کنه معنی اش چیه؟ ... اگر من نشناسی بگویم بشناسی ....منم عرش و منم فرش / منم کرسی و لوح و قلم / و باعث ایجاد دو عالم .... آقا سی دی عرب رو دارین ؟      http://www.s-p-r.blogsky.com                                                                                  

mac maneman

 

 

صدای تلویزیون اونقدر بلند بود که از پشت در بسته می فهمیدی گزارش فوتبال پخش می کنه. با عصبانیت در اطاق و باز کردم و رفتم تو که یهو صدای فریاد بابامو شنیدم: آفرین مک منه من! عجب گلی! چشمام از حدقه زده بود بیرون. بابام از کی اونقدر لوس شده بود؟؟ دهنم و کج کردم و گفتم: بابا...؟! مک منه کی؟  بابام خندید و گفت: مک منه من. اسم این فوتبالیسته مک منه منه!

 

 

تکنو

 

صدای پخش ماشین بی شباهت به صدای موزیکهای تکنوهای خارجی نبود.پسر جوان خودش رو تو آینه ماشین ورانداز می کرد.موهای ژل زده، محاسن آنکارد شده ،ابروهای نازک شده و عینک دودی ایتالیایی اش کلا چهره اش رو جذاب نشان می داد.جلوشون ترمز کرد .دخترای کنار خیابون یه نگاه به پراید نقره ای متالیک کاملا اسپرت شده  انداختند.راننده جوان اونها رو دعوت به همسفر شدن می کرد.ولوم پخش ماشین حالا بیشتر از قبل شده بود.هنوز قانونی برای برخورد با اینگونه صداها تصویب نشده بود.کجا تشریف می برین؟ هر جا عشقتونه! چهره های آرایش کرده،خط چشمهای مشکی کشیده،و موهای مش کرده با یه شال نصفه و نیمه بهمراه چکمه و مانتوهای کوتاه چسبان برای هر پسری جذاب بود.حالا دیگه صدای ضجه های وحشتناکی هم به صدای پس زمینه قبلی اضافه شده بود.ح سین ح سین ح سین....

http://www.s-p-r.blogsky.com

الیور تویست

 

 

الیور کوچولو ظرفش رو بالاتر برد و گفت: یه کم بیشتر!  آقا گندهه نیم خیز شد و گفت: چی گفتی؟؟؟ الیور گفت: بیشتر!  آقا گندهه گفت: با کمال میل! و یه ملاقه سوپ توی ظرف الیور ریخت. الیور از این مهربونی خوشحال شد و از اون به بعد سالهای سال توی یتیم خونه زندگی کرد. وقتی بزرگ شد برای خودش گدای شریفی شد و هرگز نفهمید که تو تمام این سالها تنها وارث یه خانوادهء پولدار بوده.

 

 

تصمیم

اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی را شما بیان دارید.....