(یک داستانک از سهیل میرزایی)
دخترم، به بابا سلام کن.
گربه چند لحظهای خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید. به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.
زن موهای مرد را نوازش کرد: بهش حق بده عزیزم. تو الان سر جای اون خوابیدی!
====================================================
سلام سهیل جان.
راستش اینجا رسم بر این است که هر کسی داستانکهای خودش را بنویسد. برای این دفعه من داستانک شما را در اینجا قرار دادم. ولی زحمت قرار دادن داستانکهای بعدی با خودتان. لطفا آدرس ایمیلتان را در بخش نظرات قرار بدهید تا دعوتنامه برایتان ارسال شود. شماره تلفن من را که دارید(اگر یادتان باشد با هم تلفنی صحبت کردیم). اگر مشکلی بود تماس بگیرید.
شماره تلفن دفتر بلاگاسکای : ۷۷۶۱۶۳۰۵
قیچی باغبانی و ساقه کوچک را روی میز گذاشت و لیوان آب نیمخور شده را زیر شیر آب گرفت. در حالی که لیوان با آب کم فشار پر میشد با خودش فکر کرد که چطور هزینههای گلخانه را پایین بیاورد؟ ناگهان هوای داخل لوله، جریان خارج از کنترلی از آب ایجاد کرد که لیوان را از دستش سُر داد و لیوان، داخل روشویی افتاد. چند لحظه به سطل زباله نگاه کرد. سپس قلمهء کوچک گیاه را داخل لیوان لب پَر شده گذاشت.
پسرک گیج بود نمیدونست که به سمت ماشین مدل بالایی که میدید بره یا نه یه نگاهی به جیبهاش انداخت امروز فقط ۳۰۰ تومان کار کرده بود و این پول کافی نبود تا از سرزنش «آقا» در امان بمونه.
مردد با گاههایی آهسته به سمت ماشین مدل بالا رفت اون چیزی رو که چشمهای معصومش میدید باور نمیکرد. به یاد حرف «آقا» افتاد که با تندی بهش گفته بود سمت ماشینهای مدل بالا پیداش نشه. حالا منظورشو خوب میفهمید راهش رو کج کرد و به سمت خونه رفت.
امشب میتونست به خاطر ۳۰۰ تومان کار کردن از خودش دفاع کنه. سعی کرد تا خون تصویر «آقا» رو پشت فرمان ماشین مدل بالا فراموش نکنه.