داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مصیبت

صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد درست همان جا نشست. هیچ وقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود؛ ضربان قلبش تند شده بود و احساس می کرد بدنش خیس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه کند. لحظات به سختی می گذشت و او هر لحظه اضطرابش بیش تر می شد. می خواست با دختر جوان سر صحبت را باز کند اما ترجیح داد ساکت باشد. در بلاتکلیفی عجیبی به سر می برد؛ نه می توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتی به او نگاه کند. با خود گفت: عجب مصیبتیه این مراسم عقد! 

www.mobini.blogfa.com