داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

همین حوالی

مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث  «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح  شب نشینی ها شد.

قمارباز

 

با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:  

- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.  

همه زدند زیر خنده. چشم‌هایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس می‌کرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاس‌ها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد: 

- دمت گرم!

- ایول داره!

- بابا تخته‌باز! 

حریف با صدایی آرام‌تر از بقیه گفت: 

-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری 

چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت: 

- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده. 

- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی 

مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت: 

- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمی‌کنم. بچین تخته رو 

 

قلب سفید

 پاکت نامه را که با مهر و موم های فانتزی و زیبا تزئین شده بود پاره کرد... :

 - حالا تمام وجودم شده ای ،وتمام احساسم...قلبم را از هرچه و هرکه خالی کردم تا فقط برای تو باشد می خواهم از این به بعد فقط برای تو بتپد و  .........

 

قلمش را برداشت و روی یک کاغذ سفید،سفیدِ ساده فقط نوشت:

القلبُ حَرَمُ الله،فلا تًَسْکُن حرمُ الله غیرَالله......

مر۳۰

آقای استاد محترم سخنرانی اش را شروع می کند ،آنقدر از ارزش و اهمیت و قدمت زبان و ادبیات فارسی(پارسی) می گوید که دهانش کف می کند !از فردوسی می گوید و سی سال زحمتش ،از که و که و که...!از چه و چه و چه ...!خلاصه اینکه خودش را خفه می کند که: فارسی را پاس بداریم!

از روی سن که پایین می آیدهمکاران و شاگردان یکی یکی خسته نباشیدها و تقدیر ها و تشکر ها  را نثارش می کنند و او در جواب فقط خیلی متواضعانه می گوید:  

merci…!!!

مث خودش..

داشت می رفت حرم که دوباره بهانه گیری های خواهر کوچکترش شروع شد . اینروزا اصلا نمی تونست تحملش کنه ،اونم همینطور.تو راه بعد از اینکه مفصل به دعوا ها و جر و بحث های خودش و خواهرش فکر کرد، به این نتیجه رسید که باید باهاش مث خودش حرف بزنه . اصلا باید با هرکسی مث خودش حرف زد! 

 وارد حرم شد و به امام رضا سلام داد. رفت یه گوشه نشست. حواسش پرت دورو برش بود که خانم مسنی که کنارش نشسته بود برگشت و گفت: حاج خِنُم جان،بِبَخشِن،شما گوشه ی چارقدتان نُقُلی چیزی نِدِرِن؟ مو از صبح ضعف دِرُم!

یاد فکرهاش افتاد. صداش رو ریز کرد و گفت:نِه،حاج خانُم جان!نِدِرُم!

حاج خانوم بنده خدا سرخ شد و گفت :خِجِلت بیکیش!برو خُدِتِ مِسخره کن!

فهمید برای اینکه بتونه با هرکسی مث خودش حرف بزنه احتیاج به کمی تمرین داره! 

*اگه با لهجه ی مشهدی آشنایی داشته باشین شاید بیشتر لذت ببرین!!

دلم را تنها گذاشتم!

حالا هوا هنوز تاریک است. هوا تاریک است و چراغ ها خاموش. و مردمان در خواب! 

و من، فکر کردم که بیدار شده ام...!! 

....و دلم از شوق بیدار مانده بود... 

و حالا من و تو تنها هستیم! و دلم که سالهاست تنها مانده،با تو همنشین می شود... 

و دلم که سال های سال است صدایش را نمی شنوند،باتو از درد می گوید، 

...و رازهایی که می دانی!  

ثانیه ها می گذرد،ثانیه های هم صحبتی دلم با تو!..ثانیه های من در سکوت می گذرد!! 

فرصت تمام می شود 

در خلوت از دلم می پرسم:با خدا چه می گفتی آنقدر غریبانه که من نمی شنیدم؟  

می گوید: از تو شکایت می کردم ،تو که سالهاست صدای مرا نمی شنوی!

درخت


مرد تا سکوی پنجره خزید . کارگر های شهرداری ایستاده کنار درختی گه گاه از بی حوصلگی کلاه از سر برداشته و باز می چپاندند توی سر شان . سرم مرد به زمین افتاده بو د و خون به لوله اش برمی گشت . سه چهار نفر از همسایه ها با کارگر ها مشغول به جر و بحث شدند . مرد هر چه تلاش می کرد نمی شناختشان . کلاه های زرد رنگ تکانی خوردند ازسمت وانت بار اره به دست بازگشتند . زن سر رسید و سراسیمه مرد را خواباند روی تخت . جیغ اره طنین انداز شد . و تلاش زن برای مهارتشنج مرد . گپ و گفت همسایه ها در کار اره خاموش شده بود . سوزن سرم بیرون افتاده بود و دست مرد بی حال روی ملحفه ها ی خونی . دیگر شاخه های بزرگ را تمام زده بودند و زن زنگ زده بود برای آمبولانس . یکی از همسایه ها فریاد زد سیم و درخت از روی کابل ها فرود آمد .و همچنان زن نام کوچه را پشت گوشی فریاد می زد .


یک داستان از منوچهر احترامی

مارها قورباغه‌ها را می‌خوردند و قورباغه‌ها غمگین بودند
قورباغه‌ها به لک‌لک‌ها شکایت کردند
لک‌لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لک‌لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده‌ای از آن‌ها با لک‌لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند و هم‌پای لک‌لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که برای خورده‌شدن به دنیا می‌آیند
تنها یک مشکل برای آن‌ها حل نشده باقی مانده است 
 اینکه نمی‌دانند توسط دوستانشان خورده می‌شوند یا دشمنانشان! 

 

پاورقی: 

این داستاد اثر منوچهر احترامی(۱۳۲۰ تهران - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ تهران) است که به علت بروز قحطی داستانک در اینجا آورده شده. 

من از قرار دادن این داستانک منظور سیاسی نداشتم ولی اگر شما دلتان می‌خواهد برداشت سیاسی کنید به خودتان مربوط است