لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندانهای مصنوعیاش را درآورد، شبکلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشمبند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشمبند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمیشد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمیگذاشتند، تا او آسوده بخوابد.
سلام... این با تمام صداقتم می گم... داستان محشری بود... قلم زیبای دارین... منم تازه شروع کردم به نوشتن.. شما که تجربه نوشتن دارین خوشحال می شم نوشته های منو هم بخونین
...
با درود.من چگونه میتوانم داستانم را برای اینجا بفرستم و بفهمم خوب نوشتم یا نه؟ممنونم.
سلام خیلی زیبا بود
پیش من هم بیایید
ممنون
سلام داستانک خوبی بود.خوشحال می شم به من سر بزنید.
به روز شدیم
"تعطیلات آخر هفته ی یک فصل سرد"
دعوتید به خوانش و نقد
سلام. داستان زیبایی بود. میخواستم اگه میشه داستانهای جدیدتون رو برام بفرستین.البته اگه زحمتی نیس. ممنون
آنجا که نوشته بودی با چشم بند و چشمان بسته به نظر من باید یکی از کلمات نوشته میشد یا چشم بند یا چشمان بسته. داستاک خوبیه مرسی حال کردم
قشنگ بود تحت تاثیر قرار گرفتم
سلام همه داستاناتو خوندم واقعا قشنگ بودن مرسی
چی شد؟