داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تمام می شویم

 «مردی می گفت : خداحافظی شاید غمگین ترین شعر جهان باشد"

ما نخواندیمش اما غمگین ترین شاعران جهان هستیم!»


 گفت:وقت سرمایه ی گرانیست حرامش نکن.

گفتم: بی تو حرام می شود!

شنید و اما رفت!

بی خداحافظی رفت.

بی خداحافظی بدرقه اش کردم.

حالا اما در حسرت آن وقت به هرکه می رسم خداحافظی می کنم!!!


پ.ن: این نوشته را جدی بگیرید : «خداحافظ»

 

 

مراء*

جواب داشتم برای دادن،

می دانستم پاسخم درست است و منطقی

هر چند از قانع شدن او مطمئن نبودم .

می خواستم دهان باز کنم و با تمام وجود پاسخم را در گوشش فریاد بزنم ،

اما چیزی انگار جلویم را می گرفت.

مثل فرشته ای بود که در گوشم نجوا می کرد :

*هیچ بنده ای حقیقت ایمان را کامل درک نمی کند مگر اینکه مراء را رها سازد اگر چه حق با او باشد .


*مراء به معنی ساده : جدال لفظی

*لا یستکمل عبد حقیقة الایمان حتی یدع المراء وان کان محقا       

 « امام صادق علیه السلام»


با معرفت

 

 تازیانه های شرمندگی بر روی صورتم خراش می اندازد

و دست های معرفتش!

زخم هایم را التیام می بخشد.

از روی غرورم عبور می کنم

                    ..........و به رحمتش می رسم

رحمتش را سر می کشم و بی وفاییم دوباره سرازیر می شود !

با یک بغل لطف و مهربانیش، به او پشت می کنم 

سینه سپر کرده، وسر بالا گرفته !

به سوی خیال هایم می دوم .......به سوی فراموشی!  

.........

ذخیره ی رحمتش تمام می شود،

      غرورم از نو می شکند و سرم به زیر می افتد

تازیانه های شرمندگی بر روی سرم فرود میآیند

و دست های معرفتش!   

بر روی سرم سپر می شوند

و من دوباره به سویش می دوم!

 در حالیکه غرورم هنوز بیدار است

و بی وفاییم  نفس می کشد !!!

 

بی کرانه

مسیحی می نمود. فهمیده بود مسلمان هستم و شیعه. جلو آمد و گفت: می خواهم علی را در یک جمله تعریف کنی.

یک جمله از جرج جُرداق مسیحی به ذهنم رسید:" علی آن اقیانوس بی کرانیست که قطره اشک یتیمی طوفانیش می کند"

احساس کردم زیر لب چیزی می گوید مثل: اشهد ان...

...اما نه!
 سرش را به زیر انداخت و رفت.شا نه هایش اما تکان می خورد.

بعد ها فهمیدم یتیم بوده!

آنی

آنی که ضعیف بود تصمیم گرفت 

آنی که قدرت داشت مغرور شد 

  .... 

آنی که ضعیف بود عزت یافت 

آنی که قدرت داشت ذلت! 

 

قلب سفید

 پاکت نامه را که با مهر و موم های فانتزی و زیبا تزئین شده بود پاره کرد... :

 - حالا تمام وجودم شده ای ،وتمام احساسم...قلبم را از هرچه و هرکه خالی کردم تا فقط برای تو باشد می خواهم از این به بعد فقط برای تو بتپد و  .........

 

قلمش را برداشت و روی یک کاغذ سفید،سفیدِ ساده فقط نوشت:

القلبُ حَرَمُ الله،فلا تًَسْکُن حرمُ الله غیرَالله......

مر۳۰

آقای استاد محترم سخنرانی اش را شروع می کند ،آنقدر از ارزش و اهمیت و قدمت زبان و ادبیات فارسی(پارسی) می گوید که دهانش کف می کند !از فردوسی می گوید و سی سال زحمتش ،از که و که و که...!از چه و چه و چه ...!خلاصه اینکه خودش را خفه می کند که: فارسی را پاس بداریم!

از روی سن که پایین می آیدهمکاران و شاگردان یکی یکی خسته نباشیدها و تقدیر ها و تشکر ها  را نثارش می کنند و او در جواب فقط خیلی متواضعانه می گوید:  

merci…!!!

مث خودش..

داشت می رفت حرم که دوباره بهانه گیری های خواهر کوچکترش شروع شد . اینروزا اصلا نمی تونست تحملش کنه ،اونم همینطور.تو راه بعد از اینکه مفصل به دعوا ها و جر و بحث های خودش و خواهرش فکر کرد، به این نتیجه رسید که باید باهاش مث خودش حرف بزنه . اصلا باید با هرکسی مث خودش حرف زد! 

 وارد حرم شد و به امام رضا سلام داد. رفت یه گوشه نشست. حواسش پرت دورو برش بود که خانم مسنی که کنارش نشسته بود برگشت و گفت: حاج خِنُم جان،بِبَخشِن،شما گوشه ی چارقدتان نُقُلی چیزی نِدِرِن؟ مو از صبح ضعف دِرُم!

یاد فکرهاش افتاد. صداش رو ریز کرد و گفت:نِه،حاج خانُم جان!نِدِرُم!

حاج خانوم بنده خدا سرخ شد و گفت :خِجِلت بیکیش!برو خُدِتِ مِسخره کن!

فهمید برای اینکه بتونه با هرکسی مث خودش حرف بزنه احتیاج به کمی تمرین داره! 

*اگه با لهجه ی مشهدی آشنایی داشته باشین شاید بیشتر لذت ببرین!!

دلم را تنها گذاشتم!

حالا هوا هنوز تاریک است. هوا تاریک است و چراغ ها خاموش. و مردمان در خواب! 

و من، فکر کردم که بیدار شده ام...!! 

....و دلم از شوق بیدار مانده بود... 

و حالا من و تو تنها هستیم! و دلم که سالهاست تنها مانده،با تو همنشین می شود... 

و دلم که سال های سال است صدایش را نمی شنوند،باتو از درد می گوید، 

...و رازهایی که می دانی!  

ثانیه ها می گذرد،ثانیه های هم صحبتی دلم با تو!..ثانیه های من در سکوت می گذرد!! 

فرصت تمام می شود 

در خلوت از دلم می پرسم:با خدا چه می گفتی آنقدر غریبانه که من نمی شنیدم؟  

می گوید: از تو شکایت می کردم ،تو که سالهاست صدای مرا نمی شنوی!