-
رضای تو ...
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 20:20
پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعهام تشنه و ترک خورده است ، باران بفرست. مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانهام چکه میکند ، خودت ما را از باد و باران حفظ کن. . . . کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر ، باران نبارد چه بهتر!
-
آخرین یادداشت
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 01:51
مُردم از تنهایی... این را نوشت و از بالای برج به پایین پرید! سلام. آمدیم که رونقی داده باشیم و کمی بحث کنیم سر نظرات مختلف!
-
سیگار
جمعه 16 تیرماه سال 1391 21:59
گفت:اینقدر سیگار نکش میمیری. . . گفتم:اگه نکشم میمیرم. . . گفت:اگه بکشی با درد میمیری. . . گفتم:اگه نکشم از درد میمیرم. . . گفت:هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره. . . گفتم:هوای صاف جلوی مرگو میگیره؟. . . یه کم نگاهم کرد و گفت:بکش. . .
-
لات هم لات های قدیم
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:12
بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان انقدر نشستن تا شب شد رفت سمت خونه تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه...
-
چهار نفر
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 10:37
چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود. همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد. سرانجام...
-
درد بزرگ
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 23:07
آهای ... دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود. پس کبریتهایت کو؟ پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد... میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم! دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
-
تنهایی
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 02:21
یک بار دیگر تمام شماره های موبایل را مرور کرد.400 نفر... گاهی انسان در میان 400 نفر تنهاست...
-
بابا
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 11:23
- زرد یا سرخ؟! نکنه بازم هردوشونو می خوای...؟! ای شیطون! دخترک دوشاخه گل زرد و سرخ را که از باغچه کنده بود به پدر داد وجستی دوید توی حیاط و لب حوض نشست. دوباره نگاهش توی چشم های بابا گره خورد. مشتی آب برداشت وبه طرف پنجره پاشید. بابا همچنان زیرشیشه ی قاب عکس لبخند می زد. دخترک تندی برایش دستی تکان داد و به طرف در حیاط...
-
تصادف مرگبار من
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 16:47
بچه ی دومم وقتی اولین دندانش را در اورد که زن صیغه ای شوهرم، ست اتاق خوابمان را با خون بهای من تغییر داد.
-
استاد
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 13:19
هر چه میگفتند او نمیدانست... و حالا خودش هر چه میگوید کسی نمیداند...
-
وفا به عهد
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 13:17
او آزرده بود مدتی ازش خبری هم نداشت. حالا با تمام وجودش داد میزد، عزیزم کجایی!؟ ولی او رفته بود! با وفا به عهدش که اگر نباشی، من نیز نخواهم بود...
-
تنهایی
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 19:20
مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.
-
تولد
شنبه 4 دیماه سال 1389 12:17
یک نطفه به دار فانی شتافت! متولد نشدهها سوگوارند.
-
همه به دنبال یک لقمه نان
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 13:01
پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ... راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت: "این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه" بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد: " اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم...
-
دماغ
جمعه 23 مهرماه سال 1389 22:12
انگشت کرد توی دماغ کوچکش و اهسته مالید گوشه ی فرش مادر دید کتک مفصلی خورد و بعد ازآن انگشت میکرد توی دماغ کوچکش و اهسته و با دقت میمالید به لباس های مادر توی کمد!
-
درِ باز
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 16:31
لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندانهای مصنوعیاش را درآورد، شبکلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشمبند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشمبند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال...
-
عکاس باشی
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 11:01
رفت حلبیآباد برای همایش فقر و غنا عکس بگیرد. عصر دوربینش را فروخت. رفت حلبیآباد.
-
وجدان
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 21:32
بعد از اینکه وجدانش رو کشت . . . . . . . با خیال راحت رفت پی زندگیش..........
-
گاز
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 18:41
وقتی به خانه ات رفتی و مرا تنها گذاشتی به امان پاهایم، در تهران در هر شمارش گام هایم از خود می پرسیدم:"مگر می شود سیب خوش مزه ای را پس از اولین گاز تا همیشه برای خود نگه داشت؟ با گاز های پی در پی؟"
-
عروسک نخی
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:58
عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانیاش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسکها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبیاش با سر و صدا به هم خوردند.
-
زندگی
شنبه 5 تیرماه سال 1389 03:14
نوزاد در آغوش مادرش گریه میکرد... پیرمرد کنار فرزندش جان می داد... پسر و دختر با هم ازدواج کردند... کودک دنبال بادبادک رها شده در آسمان می دود...
-
آشغال
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 05:54
آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله تنها آشغال این دورو...
-
دوباره
جمعه 21 خردادماه سال 1389 00:55
کلید ر ا که در قفل در چرخاند صدای خشک زنگ آهن مرا آماده بوی نا می کرد، بوی کهنگی... خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود: "سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن" کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم......
-
سوزنبان
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 23:34
دو قطار با سرعت به یکدیگر نزدیک میشدند و سوزنبان هرچه سعی میکرد، به خاطر نمیآورد که آیا اهرم ریل را حرکت دادهاست یا نه.
-
رهایی
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 11:41
زندانی بعد از چند روز ماندن در انفرادی یک و نیم متری ، حس گیج کننده ای داشت. زندان بان در را باز کرد. - وقت اعدام زندانی خوش حال بود...
-
حس پدر
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 11:40
بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت.. پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود. پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...
-
سر پناه
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 11:37
پوستش کلفت بود.اما آن شب واقعا سرد بود. هرکاری کرد گرمش نشد.دوید. اما گرسنه بود و گلویش می سوخت. گربه ها زیر ماشین ها رفتند.پسرک هم رفت. آنجا گرمتر بود .خوابید. صبح ماشین روشن شد و رفت. پسرک خوابیده بود...
-
دیگری
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 11:34
زندان بان در راهرو حرکت می کرد. زندانی مو بور سلول 18 برخلاف همیشه دمق بود. · چیه ؟ پکری؟ صدایی در سلول نبود. · با تو ام ، مگه کری؟ یکی از هم سلولی ها جواب داد : تقصیر خودش بود، اون مثل ما نبود مو بور مرده بود...
-
لحظه ی تحویل سال
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 20:34
شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد. روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.
-
تنها
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 16:17
تنها بود.با عمه و عموی پیرش زندگی میکرد. سرحال بود ؛بعد از چند وقتی توی خودش؛ با کسی حرف نمی زد.کسی نمیدانست چرا.هیچ کس هم نمی پرسید چرا. چند سالی میشد که غیبش هم زده بود.همسایه ها میگفتند رفته شهرشون،بعضی هم میگفتند رفته خارج،خودم فکر میکردم مرده. تا اینکه امروز دوباره دیدمش،همسایه ها میگفتند چند هفته ای میشه که...