گفت:اینقدر سیگار نکش میمیری. . .
گفتم:اگه نکشم میمیرم. . .
گفت:اگه بکشی با درد میمیری. . .
گفتم:اگه نکشم از درد میمیرم. . .
گفت:هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره. . .
گفتم:هوای صاف جلوی مرگو میگیره؟. . .
یه کم نگاهم کرد و گفت:بکش. . .
آهای ...
دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.
پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...
میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
- زرد یا سرخ؟! نکنه بازم هردوشونو می خوای...؟!
ای شیطون!
دخترک دوشاخه گل زرد و سرخ را که از باغچه کنده بود به پدر داد وجستی دوید توی حیاط و لب حوض نشست.
دوباره نگاهش توی چشم های بابا گره خورد. مشتی آب برداشت وبه طرف پنجره پاشید.
بابا همچنان زیرشیشه ی قاب عکس لبخند می زد. دخترک تندی برایش دستی تکان داد و به طرف در حیاط دوید...
با تشکر از دوست عزیز میرشمس الدین
او آزرده بود مدتی ازش خبری هم نداشت.
حالا با تمام وجودش داد میزد، عزیزم کجایی!؟
ولی او رفته بود!
با وفا به عهدش که اگر نباشی، من نیز نخواهم بود...
پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ...
راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت:
"این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه"
بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:
" اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛
وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن!"
.
.
شش؛ پنج؛ چهار ...
دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:
"سارا! بیا داره سبز می شه!"
سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:"
این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه!"
دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...
راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.
و همه به دنبال یک لقمه نان.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:
خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دهن...
آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاد... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... آنوقت... آنوقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرد که من دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم... آنوقت قول می دهم مشقهامو ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
ازش پرسیدم
هفت سین یعنی چی؟؟
گفت:
- سنگ
- سنگر
- سپاه یلغارگر
- سفره خالی
- سینه های پردرد
- سرهای خونین
- سپرهای بی دفاع
با قدم های استوار و همیشه آرام داخل سالن شد. همراه با همتای خود.
همه منتظر او بودند...
رفت سر جای خود و با صدای رسای خود آغاز کرد..
...دوستان عزیز...!!
ناگهان از جلو رویش صدای درآمد.. و کفشی حواله اش گردید. همراه با تحفه ی « ای سگ این تحفه الوداعی تو »
با چابک دستی خود را کناره کرد که دومش هم آمد...
آنرا هم رد کرد...
خیلی هراسان گردیده بود... لیکن خود را آرام گرفت.
نباید خود را میباخت... چون حاکم اصلی این کشور بود.
لاکن چه نازنین الوداعی از طرف ملت زیر دستش..در آخرین دیدارش.
نیمه ی از شب گذشته بود و جاده هم خیلی تاریک بود.
هوا هم بسیار سرد.
باران هم باریده بود و راه گل آلود..
باد خنک سوزشی را در بدنش میدمید.
دستهایش را محکم در بغل های خود فشرد و سرعتش را تیز تر کرد.
بالآخره..
با هزار جان فشانی خود را به درش رساند.
دستش را دراز کرد.
تا زنگ را فشار دهد...
هیولای را دید در تاریکی نزد دروازه..
نزدیک شد.. ببیند چیست؟؟
عشقش... که تا هنوز دم در منتظر بازگشتش بود.
افسوس می خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو..............بهار می اید ؟...آمدی در سرمای زمستان... به سردی زمستان بودی..... به غم انگیزی شبهای تنهایی..... به خشکی برف ...می روی..... بهار می اید ...به نظر معامله خوبی است....امید آن دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند ...چه امید مبهمی...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هیچ گاه بهار را نمی بیند...
بهار جدید و عید نوروز را به همه دوستداران میهن تبریک عرض میدارم.
روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: ? پس گیاه تو کو؟? پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:? این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.?
پادشاه ادامه داد: ? مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.?