داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مادر عزیز

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟
دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

تصمیم

اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی را شما بیان دارید.....

آدم و حوا

واعظی بر منبر می گفت ، هر که نام آدم و حوا را نوشته بر در خانه آویزد شیطان بدان خانه نیاید . طلحک از پای منبر بر خواسته گفت :
مولانا ،شیطان در بهشت ، در جوار خدا ، به نزد ایشان رفت و بفریفت چگونه میشود که بر در خانه ما از اسم ایشان بپرهیزد ؟

ثروت

مرد ثروتمند و باتقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال درآورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.

مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.

ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مأمور در بهشت به او گفت:« ورود با چمدان ممنوع است.» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید:« داخل چمدان چه آورده ای؟» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت:« سنگ فرش خیابان؟!»

فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه های از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیایان ها همه از طلای ناب!

سلام

سلام به همه دوستان.

نمی دانم چه شده که همه دوستان داستانک نویس ازین وبلاگ یکبارگی غایب شده اند و کسی هم داستانکی نمی نویسد.

من هم روزانه از دیدن همان داستانک های نوشته خودم بر صفحه اول خسته شده ام.

تشکر... ابتهاج

Http://ebtihaj-economics.blogsky.com

 

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند

راز زندگی

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند∙
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن∙
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده∙
و سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده∙
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد∙
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجاهی خدای مهربان راززندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند∙
و خداوند این فکر را پسندید

فرشته بیکار

 

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

   مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

   مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

   مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

  فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک

بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو اهند.

بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به

گوشه ا ی از جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن بود، آن را خورد .

 اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی

 نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام

چیزها یی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی ای

آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم

را همانجا رها کند .پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد،

 چرا که درخواستها ی ا و پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست

کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم،

این نعمت ها به تو رسید.

مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

در فراق معشوق ...

در فراق معشوق ...

 

 

در پای  پیکر بی جان و سرد عشقش نشست و شروع به شیون کرد

 

 باورش نمی شد به این زودی تنها و بی کس شده باشد دستش را

 

روی صورتش گذاشت تا شاید از این خواب وحشتناک بیدار شود

 

 ولی وقتی دستش رو برداشت باز هم با جسم بی جان معشوقش

 

 مواجه شد چشمانش توان دیدن نداشتند دستانش توان این را نداشت

 

 تا بتواند بار دیگر دستهای او را به گرمی بفشارد نمی توانست باور

 

 کند معشوقی که زمانی همه دار و ندار او در دنیا بود  اینک در میان

 

 انبوهی از تنهائی،  تنهایش گذاشته باشد تنهای تنها شده بود نمی

 

دانست باید چه بکند سرش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع کرد

 

به صدا کردن اوکه ای خدائی که معشقوق را برای عاشق آفریدی پس

 

 چرا معشوق مرا از من گرفتی سرش را روی خاک کشید و دوباره به

 

 سوی آسمان بلند کرد و این بار با فریادی رسا ترهمه فرشتگان

 

آسمان را برای بازگردان او به کمک خواست دیگر نمی دانست که

 

باید چه بکند گیج و سرگردان به دور معشوق خود چرخید سرش را

 

 روی پیکر سرد و بی جان او گذاشت و باز هم گریست

 

 

سینه ای که زمانی مرحم تمام دردهایش بود  حال سرد و بی حرکت

 

بود اینک شانه ای را از دست داده بود که زمانی همه امیدش به این

 

 بود که این شانه تکیه گاهی خواهد بود برای روزهای بس سرد و بی

 

 رحم حالا نه دلی مانده بود که بتواند برایش عقده دلش را بازگو کند

 

 نه شانه ای که بتواند در هنگام خستگی بر آن تکیه کند نه دستی که

 

بتواند از شوق مهر و عشق او را نوازش کند و نه لبی که از آن

 

سخنان شیرین و آواز دلنشین بشنود به راستی چه می باید کرد آیا

 

تقدیر همیشه برای عاشق اینگونه رقم خواهد خورد بار دیگر سرش

 

را به سوی آسمان بلند کرد و برای آخرین بار از او خواست که

 

فرشته اش را به او برگرداند

 

از او خواست که تنهایش نگذارد ناله اش دیگر به سوی خاموشی می

 

 رفت دیگر توان آن را نداشت که بتواند باز هم شیون کند ناگریز به

 

گوشه ای نشست و برای آخرین بار باز هم سرش را روی شانه بی

 

 جان او گذاشت اگر چه پیکری سرد و بی روح داشت ولی برای او

 

 هنوز همان شور عشق و امید موج می زد گریست طوری که تمام

 

مخلوقات متوجه او شدن از آنها می خواست که برایش کاری بکنند

 

ولی دست تقدیر چیز دیگری را برایش رقم زده بود نمی دانست که

 

باید چه بکند به راستی آیا او برای همیشه رفته بود ؟؟آبا تقدیر او

 

واقعا چنین شوم بود؟؟آیا این آخرین باری است که می توانست

 

معشوقش را در آغوشش سخت بفشارد برای آخرین بار است که می

 

توانست لبان پر مهر او را ببوسد

 

برای آخرین بار او را بوسید این آخرین باری است که میتواند قلب

 

معشوق را با تمام وسعت کنار گذارد قناری که در حال خواندن بود

 

 وقتی حال او را چنان دید دیگر صدایش صدای عشق نبود ضجه

 

عاشق بود او هم به همدلی دوست دیرینش می گریست

 

آواز می خواند ولی هیچ شوقی در آن نبود

 

آواز می خواند    ..... ولی آواز مرگ

 

سرود سر می داد   .... ولی نه سرود شادی

 

سرود جدائی

 

مانده  و بی کس برای آخرین بار او را بوسید و از او خداحافظی کرد

 

 هر چند قدمی که از او دور می شد قدمی دوباره به عقب بر می

 

داشت تا شاید که دوباره بتواند نور امیدی ببیند ولی حیف ...

 

نمی توانست باور کند که این وداع، وداع آخرین او خواهد بود

 

 چشمانش دیگر طاقت دیدن را نداشتند دیگر نمی توانست چیزی را

 

ببیند دنیا برایش مثل چراغی خاموش شد چشم که گشود و گرفتگی

 

 آسمان را دید دوباره یادش آمد که چه بر او گذشته

 

دوست نداشت که دیگر دنیا را ببیند به اطراف نگاهی کرد همه جا

 

تیره تار بود نور امیدش به راستی خاموش شده بود جسم نحیف خود

 

 را تکانی داد خواست دوباره پیش او برگردد

 

ولی پاهایش توان ایستادن را نداشتند به قاب عکسی خیره شد که توی

 

 طاقچه قلبش نهاده بود

 

لبخندی زد و به یاد او زندگی را ادامه داد هر چند که  بی او نمی

 

توانست همان عاشق دیرین باشد ولی با یادش می توانست هنوز هم

 

عاشق بماند

 

پس عاشق ماند ولی با معشوقی که دیگر برای همیشه در دل او مانده

 

بود.

 

بگذار که در فراق عشقش همچون شمع اشک از دیدگان بریزم

 

بگذار که از فراقش سیلی از خون از دیدگان خارج کنم

 

بگذار تا بگریم بگذار تا بگیرم

دو خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس  درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی  چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه ، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
 خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ .
من روزها کار می کنم .  می توانم بروم خط کنار یک جاده ی دورافتاده  و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان .
خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه .
خط اول گفت : نه این امکان ندارد ! حتما یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم  و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه ی کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه ی کاغذ بیرون خزید .
از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهای سوزان ... ، از کوههای بلند ... ، از دره های عمیق ... ، از دریا ها ... ، از شهرهای شلوغ ...

....سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می کنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم . اگر می شد قوانین طبیعت را نا دیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت :  از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیارات از مدار خارج می شوند ، کرات با هم بر خورد می کنند ، نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسدیدند . کودک فقط یک جمله گفت : شما به هم می رسید .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود  و نقاشی می کرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم . در آن حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد .
و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت .
و آن جا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید .
 
من که خیلی خوشحال شدم .
شما چی؟
با اینکه دنیا پر از بی رحمی و بدی شده ، اما می شه بازم امیدوار بود.
امیدوار به چی؟
امیدوار به اینکه بازم هستند کسانی که از این بدی ها دور هستند .... کسانی که از روی هوس واز روی بدی با کسی دوست نمی شن ... کسانی که به هم قول الکی نمی دن تا آخر با هم  باشن اما به محض دیدن کسی دیگه ، نفر اول رو فراموش کنند .
کسانی که جون خودشونو واسه همدیگه می دن بدون هیچ منّتی!
این جور عاشقای واقعی زیادند ... فقط باید یه ذره چشماتو باز کنی تا دنیارو قشنگ ببینی و جنبه های منفی اش روخودت  نخوای که ببینی....
وقتی چشماتو شستی و عینک خوش بینی رو زدی و با تموم وجود سعی کردی که دنیا رو طوری ببینی که فقط قشنگی هاش تو قسمت دید تو باشه و بقیش خارج از دیدت....اون وقته که تو هم می تونی عاشق شی....آ ره تو! تعجب نکن ! .... تو مگه کمتر از این دو تا خط موازی هستی !؟
برات آرزو می کنم همیشه عاشق باشی...
اما عاشق چیزی و کسی که لایق وجود قشنگت باشه

خدایا با من حرف بزن

 

کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق  آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.

او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

جعبه های سیاه و طلایی (داستانک ها)


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 
منبع: ایمان

خدا

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد. 

منبع: ایمان

چقدر خنده داره

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الاهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و بحث دینی و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری درراه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!
خنده داره . اینطور نیست؟!
دارید می خندید؟
دارید فکر می کنید؟

منبع: ایمان