داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

آخرین یادداشت



مُردم از تنهایی... این را نوشت و از بالای برج به پایین پرید!












سلام. آمدیم که رونقی داده باشیم و کمی بحث کنیم سر نظرات مختلف!

تصادف مرگبار من

بچه ی دومم وقتی اولین دندانش را در اورد که زن صیغه ای شوهرم، ست اتاق خوابمان را

با خون بهای من تغییر داد.

دماغ

انگشت کرد توی دماغ کوچکش و اهسته مالید گوشه ی فرش

مادر دید

کتک مفصلی خورد و بعد ازآن

انگشت میکرد توی دماغ کوچکش و اهسته و با دقت  میمالید به لباس های مادر توی کمد!

لحظه ی تحویل سال

شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد.

روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.

فقر

فقر بهتر از هر رژیم غذایی اندامم را متناسب کرد!

نویسنده

وقتی کتابش چاپ شد،دیگر آرزویی نداشت جز مرگ. ان همه به خاطر فروش بیشتر، شهرت و محبوبیت ابدی!

علت مرگ

مادر قبل دیدن یک زن توی رختخوابش، با نگاهی به جسد پدر و کارد توی دست من  از وحشت مرد!

ترس از تنهایی

من و مادر سال ها نگران مرگ او و تنهایی من بودیم. 

آخر هم تنها شدم ،  

با ازدواج او  یکسال بعد از مرگ من !

دزد

عشق، خانواده و آینده را روی زمین گذاشت و از دیوار بالا رفت.

تردید

مرد کنار تخت ایستاد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. نمیدانست به زن شلیک کند یا به کودکی که شبیه هیچ کس نبود. کمی مکث کرد و اسلحه را جلوی صورت زن گرفت.   

نزدیکی های صبح، صدای  آژیر امبولانس حامل جنازه مرد، محله را بیدار کرد.

روز نخست

آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه

دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .  

« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » 

آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت   

 «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . 

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و 

آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.

شهر عمودی

روی کانال یک کولر با برگ های کاج، اشیانه ساخت. به درخت نزدیک و از گربه دور ...

هر روز دم غروب گربه ی لاغر سفید را روی پشت بام روبرویی میدید و به هم خیره میشدند

 از گربه بیشتر از هرچیز دیگری میترسید. 

گربه دستش به او و جوجه ها نرسید اما یک مرد، شیرینی پرواز اولین جوچه  را نادیده گرفت

و دست یک کارگرساختمانی، 

 رگ ِ‌زندگی را قطع کرد .

منطق ِ بی منطق

حرف هایم که تمام شد، لبخند موفقیت امیزی زد

 ـ میدانستم که با این موضوع کنار میایی.تو از اول هم دختر منطقی و معقولی بودی!

 سرم را بوسید و چیزی را کف دستم گذاشت و بی هیچ حرفی رفت

مشتم را باز کردم، قلبم ایستاد به تماشا،

من صاحب دو حلقه شدم !

سبزه

     «ای خدا پس کی این سبزه ها قد می کشند؟ »   

دخترک هر روز صبح سبزه را اندازه میگرفت و پیچ و تابش می داد تا ببیند به اندازه ی

گره زدن قدکشیده یا نه ! 

لحظه ی تحویل سال

رادیو که اغاز سال نو را اعلام کرد،پیر زن قران را بست.

اشکی را که روی گونه مانده بود پاک کرد.

دیگر حسابش را نداشت که این چندمین بار است لحظه‌ی تحویل سال کنار شوهر می‌نشیند و در

سکوت به او خیره می‌شود .

دلش می‌خواست فقط یکبار دیگر شوهر به او عیدی می‌داد اما ...

 

به زحمت خم شد. سنگ را بوسید. فاتحه ای خواند و با اندوه گورستان را ترک کرد .