روی کانال یک کولر با برگ های کاج، اشیانه ساخت. به درخت نزدیک و از گربه دور ...
هر روز دم غروب گربه ی لاغر سفید را روی پشت بام روبرویی میدید و به هم خیره میشدند
از گربه بیشتر از هرچیز دیگری میترسید.
گربه دستش به او و جوجه ها نرسید اما یک مرد، شیرینی پرواز اولین جوچه را نادیده گرفت
و دست یک کارگرساختمانی،
رگ ِزندگی را قطع کرد .