داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

روز نخست

آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه

دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .  

« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » 

آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت   

 «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . 

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و 

آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 19:44

ای کاش کنار وبلاگ که اسم اعضا رو گذاشتید، به جای اینکه وارد پروفایلشون بشه، وارد تمامی داستانک های سابقشون بشه

بله

موافقیم!

سید مهدی کسایی زاده سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 http://www.mahdi.kasaeizadeh.com

بسیار زیبا بود، بعید می دانم مخاطب به راحتی آن را بفهمد اما واقعا به خاطر داستانکتان باید شما را تحسین کرد. فقط باید قسمتی که آدم حوا را می بیند آدم شادی بکند و خوشحالی بکند و یا هر طور دیگری که می خواهید - فقط این قسمت است که حاقل ذهن خواننده را به آنچه که شما می خواهید معطوف می کند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد