دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .
« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد »
آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت
«بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت .
دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و
آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.
ای کاش کنار وبلاگ که اسم اعضا رو گذاشتید، به جای اینکه وارد پروفایلشون بشه، وارد تمامی داستانک های سابقشون بشه
بله
موافقیم!
بسیار زیبا بود، بعید می دانم مخاطب به راحتی آن را بفهمد اما واقعا به خاطر داستانکتان باید شما را تحسین کرد. فقط باید قسمتی که آدم حوا را می بیند آدم شادی بکند و خوشحالی بکند و یا هر طور دیگری که می خواهید - فقط این قسمت است که حاقل ذهن خواننده را به آنچه که شما می خواهید معطوف می کند.