"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".
--------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.
وقتی به خانه ات رفتی و مرا تنها گذاشتی به امان پاهایم،
در تهران
در هر شمارش گام هایم از خود می پرسیدم:"مگر می شود سیب خوش مزه ای را پس از اولین گاز تا همیشه برای خود نگه داشت؟ با گاز های پی در پی؟"
آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله تنها آشغال این دورو بر را پرت میکنم.
اشک دختر بروی خون جاری از سرم می چکد و من از بالا خیره به او آسوده ادامه ی سیگارم را میکشم.
خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود:
"سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن"
کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم... نگاهم به بالکن افتاد و سقوطم را به خاطر آوردم، سرم را آرام بروی ظرف چرخاندم و مشغول لیسیدن استخوان ها شدم.
محشر بود، رفت بالای یک بلندی و بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را پرت کرد...مغزش پخش زمین شد و مرد.خودکشی کرد...
من یک نویسنده ترسویم که شهوت مرگم را فقط می توانم با همین چند کلمه ارضا کنم...
بالاخره دزد را پیدا کردند و دربرابر شاه نشاندند. شاه روی تخت نشسته خوشحال و مغرور از شاه بودنش به دزد خیره بود. او هم مظلومانه منتظر دستور شاه بود. شاهنشاه حکم مجازات را نوشت و داد تا وزیر اجرا نماید. وزیر دزد را از اتاق بیرون برد؛ پشت دیوار دستی به گونه های دخترک کشید و آرام لبانش را بوسیدو گفت: "حالاجیغ بکش".
هر دو نفر وارد اتاق شدند، وزیر گفت:" حکم اجرا شد: یک سبیل آتشی محکم."
طناب دار و دور گردنش انداخت و ...
تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد.
- : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟
-: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.
"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".
--------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.
سرش را از روی بالش بلند کرد و هق هق را شروع کرد، زن دستش را روی شانه اش گذاشت: چی شده مرد چرا گریه می کنی؟ خواب دیدی؟
مرد:به خدا نمی خواستم، اصلا دست من نبود.
پتو را روی خودش کشید:خیانت کردم...
مستر پوآرو بعد از آن که توانست پی ببرد قاتل این جنایات کیست، رفت و گوشه ای نشست. از جیب کتش سیگار برگی در آورد و شروع به کشیدن کرد.
معادلاتش همگی درست بود... چگونه ممکن بود؟
قاتل همه ی قتل ها خودش بود.
سرش را همراه با حرکت دود سیگار رو به آسمان بلند کرد و گیج و گنگ به خدایش نگریست. فیلم نامه نویس هم در حالی که نیشش تا بنا گوش باز مانده بود به او خیره شد.
مرد گفت: قول بده قول بده زود تر از من نمیری...
خانومیش گفت: قول می دم، ولی...
-: ولی چی
-: تو هم باید قول بدی اون جا شیطونی نکنی و به حوریا نیگا هم نکنی تا من بیام...
حوصله درس گوش دادن را نداشتم، سرم را روی نیمکت گذاشتم و به گذشته نه چندان دور برگشتم:
زمانی
که تازه وارد دانشگاه شده بودم ساختمان کلنگ خورده در حال تعمیر دفتر امور
دانشجویی آن چنان توی ذوقم زد که شاید دیگر ساخت سلف جدید، مسجد، تربیت
بدنی، تمام آشغال های جلوی خوابگاه و ... در طول این دو سه سال دیگر برایم
اهمیتی نداشت.
استاد: آهای خوابیدی ؟!
به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم که دیدم جزوه ام قرمزِ قرمز شده است و از موهای پس کله نفر جلویی خون می چکد.
مغزم پخش شده بود روی نیمکت.
تیزی سر کلنگ کارگری که کلاس پشت سری را تعمیر می کرد از دیوار رد شده و کله ام را متلاشی کرده بود.
مراقب داستانکاتون باشید...
http://dastanak.blogsky.com/1387/07/
http://robosi.blogfa.com/post-151.aspx
http://yekdastanak.blogfa.com/post-67.aspx
http://blog.360.yahoo.com/blog-Fpkz_8A3erL_nZo39G_EAbM-?cq=1
http://forum.p30parsi.com/showthread.php?p=27344#post27344