داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

گاز

وقتی به خانه ات رفتی و مرا تنها گذاشتی به امان پاهایم،

در تهران

در هر شمارش گام هایم از خود می پرسیدم:"مگر می شود سیب خوش مزه ای را پس از اولین گاز تا همیشه برای خود نگه داشت؟ با گاز های پی در پی؟"

آشغال

آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله  تنها آشغال این دورو بر را پرت میکنم.

اشک دختر بروی خون جاری از سرم می چکد و من از بالا خیره به او آسوده ادامه ی سیگارم را میکشم.

دوباره

کلید را که در قفل در چرخاند صدای خشک زنگ آهن مرا آماده  بوی نا می کرد، بوی کهنگی...

  خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود:

"سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن"

کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم... نگاهم به بالکن افتاد و سقوطم را به خاطر آوردم، سرم را آرام بروی ظرف چرخاندم و مشغول لیسیدن استخوان ها شدم.

بارگزاری

پروردگارش او را وادار کرد به خودکشی...

دانلود منیجر ورژن بالاتر خودش را دانلود می کرد.

خود ارضایی

محشر بود، رفت بالای یک بلندی و بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را پرت کرد...مغزش پخش زمین شد و مرد.خودکشی کرد...

من یک نویسنده ترسویم که شهوت مرگم را فقط می توانم با همین چند کلمه ارضا کنم...

آخرین بار

وقتی خودش را یافت بین زمین و هوا در حال سقوط بود... نمی دانست خودش خودش را انداخته است یا کسی دیگر... چند متری تا مرگ فاصله نداشت... حال دیگر یارش هم کنارش نبود... به اطراف نگریست در دور دست دو جوان را در حال عشق بازی دید...آنطرفتر در گورستانی دید که جوانی را به خاک می سپارند... و حتی پیرزنی را دید که که با آه بی کسی زنبیلش را در کوچه پیش می برد...دلش لرزید... در آخرین لحظات آرزو کرد که ای کاش می توانست دل کسی را شاد کند در همان لحظه به زمین برخورد کرد و صدای خش خش خورد شدنش زیر پای دخترکی لذت بی وصف پاییز را برای دخترک به همراه آورد. 

حکم

بالاخره دزد را پیدا کردند و دربرابر شاه نشاندند. شاه روی تخت نشسته خوشحال و مغرور از شاه بودنش به دزد خیره بود. او هم مظلومانه منتظر دستور شاه بود. شاهنشاه حکم مجازات را نوشت و داد تا وزیر اجرا نماید. وزیر دزد را از اتاق بیرون برد؛ پشت دیوار دستی به گونه های دخترک کشید و آرام لبانش را بوسیدو گفت: "حالاجیغ بکش".

هر دو نفر وارد اتاق شدند، وزیر گفت:" حکم اجرا شد: یک سبیل آتشی محکم."

خدا

روی کاغذ نوشت: خدایا چی از جون من می خوای، همین الان همش مال تو

طناب دار و دور گردنش انداخت و ...

تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد.

- : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟

-: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.

ترانسفورماتور

سیم پیچ اولیه وقتی جریانی را در سیم پیچ ثانویه القا کرد، چشمکی به او زدو گفت:

"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".

--------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.

سرش را از روی بالش بلند کرد و هق هق را شروع کرد، زن  دستش را روی شانه اش گذاشت: چی شده مرد چرا گریه می کنی؟ خواب دیدی؟

مرد:به خدا نمی خواستم، اصلا دست من نبود.

پتو را روی خودش کشید:خیانت کردم...

جبر

مستر پوآرو بعد از آن که توانست پی ببرد قاتل این جنایات کیست، رفت و گوشه ای نشست. از جیب کتش سیگار برگی در آورد و شروع به کشیدن کرد.

معادلاتش همگی درست بود... چگونه ممکن بود؟

قاتل همه ی قتل ها خودش بود.

سرش را همراه با حرکت دود سیگار رو به آسمان بلند کرد و گیج و گنگ به خدایش نگریست. فیلم نامه نویس هم در حالی که نیشش تا بنا گوش باز مانده بود به او خیره شد.

قول

مرد گفت: قول بده قول بده زود تر از من نمیری...

خانومیش گفت: قول می دم، ولی...

-: ولی چی

-: تو هم باید قول بدی اون جا شیطونی نکنی و به حوریا نیگا هم  نکنی تا من بیام...

کلنگ

حوصله درس گوش دادن را نداشتم، سرم را روی نیمکت گذاشتم و به گذشته نه چندان دور برگشتم:

زمانی که تازه وارد دانشگاه شده بودم ساختمان کلنگ خورده در حال تعمیر دفتر امور دانشجویی آن چنان توی ذوقم زد که شاید دیگر ساخت سلف جدید، مسجد، تربیت بدنی، تمام آشغال های جلوی خوابگاه و ... در طول این دو سه سال دیگر برایم اهمیتی نداشت.

استاد: آهای خوابیدی ؟!

به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم که دیدم جزوه ام قرمزِ قرمز شده است و از موهای پس کله نفر جلویی خون می چکد.

مغزم پخش شده بود روی نیمکت.


تیزی سر کلنگ کارگری که کلاس پشت سری را تعمیر می کرد از دیوار رد شده و کله ام را متلاشی کرده بود.

سه تفنگدار

تک تیر انداز با تفنگ دوربین دار خود در فاصله نسبتا مناسب سه تفنگدار را نشانه رفته بود. مدتی می گذشت که رفتارشان را تحت نظر گرفته بود. عجیب می نمودند.
اولی: کاریزما و البته مهرش
دومی: غرورش
سومی: عشقش
منتظر اسم رمز بود تا شلیک کند، باید کار را تمام می کرد.
بنگ.. بنگ... بنگ...
سه تفنگدار بالای سرش  بودند.
بی سیم غرق در خون مدام اسم رمز را تکرار می کرد:
تقاطع...تقاطع...تقاطع