داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

درباره داستانک

این مطلب از وبلاگ داستانگو نقل شده. مطلب مفیدی است. حتما بخوانید.

نویسنده: خسرو نخعی 

  

داستان برق‌آسا 

داستان چندخطی، داستان خیلی کوتاه، دقیقه‌ای یا برق‌آسا، شکل کوتاهی از داستان‌گویی است که به‌سرعت توانسته ... 

ادامه مطلب ...

روز نخست

آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه

دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .  

« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » 

آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت   

 «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . 

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و 

آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.

تکرار (۳)


- داشتی به چی فکر می‌کردی؟
زن آه کشید: داشتم به زمین فکر می‌کردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم. یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد: در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن. من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد. به نقطه ایی خیره شد: چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت: آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه‌ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می‌مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.  

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۱)  

تکرار (۲) 

 

 

با معرفت

 

 تازیانه های شرمندگی بر روی صورتم خراش می اندازد

و دست های معرفتش!

زخم هایم را التیام می بخشد.

از روی غرورم عبور می کنم

                    ..........و به رحمتش می رسم

رحمتش را سر می کشم و بی وفاییم دوباره سرازیر می شود !

با یک بغل لطف و مهربانیش، به او پشت می کنم 

سینه سپر کرده، وسر بالا گرفته !

به سوی خیال هایم می دوم .......به سوی فراموشی!  

.........

ذخیره ی رحمتش تمام می شود،

      غرورم از نو می شکند و سرم به زیر می افتد

تازیانه های شرمندگی بر روی سرم فرود میآیند

و دست های معرفتش!   

بر روی سرم سپر می شوند

و من دوباره به سویش می دوم!

 در حالیکه غرورم هنوز بیدار است

و بی وفاییم  نفس می کشد !!!

 

راه رستگاری

 

اسکیمو: اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم آیا باز هم به جهنم می‌روم؟ 

کشیش: نه، اگر ندانی نمی‌روی. 

اسکیمو: پس چرا می‌خواهی این ها را به من بگویی؟ 

 

 

 

پاورقی 

این نوشته را از لابلای یک صفحه وب پیدا کردم. البته منبع نوشته معرفی نشده بود. به نظرم یک داستانک خوب آمد. عنوانش را خودم انتخاب کردم. لطفا اگر منبع اصلی نوشته را می‌شناسید معرفی کنید. ظاهرا از شخصی به نام «دیلارد» است. 

 

 

آروم باشین، خانوم

ـــ آقا نگه دارین، من پیاده می شم. بی شعور عوضی.

ـــ 

ـــ آقای محترم، گفتم نیگر دارین، من پیاده می شم.   

ـــ خانم، می بینین که، وسط اتوبانیم؛ نمی شه نیگر داشت.  

ـــ آشغال عوضی، بکش دستتو! 

ـــ خانم، مشکلی پیش اومده؟ 

ـــ این آقا مریضن! کثافت، گفتم بکش دستتو! 

ـــ حرف دهنتو بفهم! 

ـــ آروم باشین خانم. به ایشون نمی آد اونجور آدمی باشن.   

ـــ خانوما، تو رو خدا شما یه چیزی بگین! کثافت ولم کن!

ــ خانوم جون، منم مسافرم مثل شما.

ـــ آشغالا! گفتم منو پیاده کنین!  

ـــ خفه ش کن دیگه! 

ـــ دارمش. فرمانو بپّا.

تکرار (۲)

  

 

هابیل فربه ترین گوسفند را برای قربانی برد.

قابیل مرغوب ترین گندم را برد.

خداوند قربانی ی هر دو را پذیرفت.

او این بار انسان را از آب،باد،خاک،آتش و کمی موم عسل آفریده بود.

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۱)  

تکرار (۳) 

 

صدا

تند و تند سوپ را با قاشق می‌چپاند توی دهانش و هورت می‌کشید، آخرش هم آروغ بلندی زد. دلخور گفتم: « دیگه صبرم تمام شد.» دستش را گرفتم و از خانه انداختمش بیرون.

سر و صدای شبانهٔ کامیونهایی که مواد ساختمانی را کنار آپارتمان در دست ساز مجاورمان پیاده می‌کردند خواب راحت را تا دم دمای طلوع آفتاب از من گرفت.

صبح با یک دسته گل رز سفید رفتم خانهٔ مادرش.

تکرار(۱)

 

زن به پرنده نگاه کرد که به جوجه‌هایش غذا می‌داد.
آهی کشید: چی می‌شد اگه یه بچه داشتیم.
مرد گفت: اگه بخوای از میوه‌ی ممنوعه می‌خورم.
زن دست در نهر عسل فرو برد. همراه با جریان آن را تکان داد و گفت:  

نه.نه،همان یک بار کافی بود. 

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۲)  

تکرار (۳) 

شهر عمودی

روی کانال یک کولر با برگ های کاج، اشیانه ساخت. به درخت نزدیک و از گربه دور ...

هر روز دم غروب گربه ی لاغر سفید را روی پشت بام روبرویی میدید و به هم خیره میشدند

 از گربه بیشتر از هرچیز دیگری میترسید. 

گربه دستش به او و جوجه ها نرسید اما یک مرد، شیرینی پرواز اولین جوچه  را نادیده گرفت

و دست یک کارگرساختمانی، 

 رگ ِ‌زندگی را قطع کرد .

بی کرانه

مسیحی می نمود. فهمیده بود مسلمان هستم و شیعه. جلو آمد و گفت: می خواهم علی را در یک جمله تعریف کنی.

یک جمله از جرج جُرداق مسیحی به ذهنم رسید:" علی آن اقیانوس بی کرانیست که قطره اشک یتیمی طوفانیش می کند"

احساس کردم زیر لب چیزی می گوید مثل: اشهد ان...

...اما نه!
 سرش را به زیر انداخت و رفت.شا نه هایش اما تکان می خورد.

بعد ها فهمیدم یتیم بوده!

سؤال و جواب

ـــ بابایی، مامان می گه نماز می خونین یا سفره بندازیم؟ 

ـــ ... و آل محمّد. باباجون، وضو گرفتم. تا سفره رو بندازین، بابایی هم اومده.

منطق ِ بی منطق

حرف هایم که تمام شد، لبخند موفقیت امیزی زد

 ـ میدانستم که با این موضوع کنار میایی.تو از اول هم دختر منطقی و معقولی بودی!

 سرم را بوسید و چیزی را کف دستم گذاشت و بی هیچ حرفی رفت

مشتم را باز کردم، قلبم ایستاد به تماشا،

من صاحب دو حلقه شدم !

تفنگ چخوف

One must not put a loaded rifle on the stage if no one is thinking of firing it. Anton Chekhov, letter to Aleksandr Semenovich Lazarev (pseudonym of A. S. Gruzinsky), 1 November 1899 

 

امسال در کنار تحصیل در دانشگاه خودم، برای گذران راحت تر زندگی، در هر نیمسال دو کلاس تدریس هم از دانشکده ی MacEwan گرفته ام که از هشتم سپتامبر شروع می شوند. امروز قرار بود بعدازظهری یک سر بروم از امور چاپ و تکثیر دانشکده سفارشهایی را که برای اولین جلسه ی هر کلاس تحویل داده بودم، بگیرم، که خیالم از بابت هفته ی بعد راحت باشد. یکی­-دو کار کوچک دیگر هم بود که باید قبلش انجام می دادم. برعکس روزهای قبل، که هوا عمدتاً آفتابی بود، امروز از دم صبح هوا ابری بود و گهگاه باران می زد. و من به خیال اینکه نهایتاً چترم را هم با خودم می برم، اساساً بی خیال باران بودم. امّا قبل از اینکه راه بیفتم، باران شدیدی گرفت. هرچه دنبال چتر گشتم، پیدا نشد که نشد. بالأخره یادم آمد چند روز پیش داده بودمش به یکی از دوستان ایرانی که برای کاری تا در خانه آمده و گرفتار باران شده بود. بعد از آن هم البته چند باری همدیگر را دیده بودیم، ولی نه من یادم بود و نه او. موضوع را به همسرم که گفتم، شانه بالا انداخت و گفت تا من باشم و از این به بعد حساب و کتاب کارهای خودم دستم باشد. و اینکه وقتی این یکدفعه را حسابی خیس شدم، می فهمم از این به بعد چه بکنم. نمک روی زخم. قید رفتن را نمی شد زد؛ به همین خاطر، از شدّت باران که کم شد، راه افتادم. یکی­ دو کار داخل شهر را انجام دادم و چند دقیقه بعد از اینکه وارد دانشکده شدم، باز بارانی گرفت که بیا و ببین. البته عین خیالم نبود، چون قبلش چند بار این اصل عامّه ثابت شده بود که باران تند دوام چندانی ندارد. اوراق را گرفتم و عمداً کمی لفتش دادم بلکه هوا باز شود، که نشد. در طول راهرو طبقه ی همکف بی هدف پرسه می زدم و اکثر وقت را مثل دیگر زندانی های بی چتر و ماشین، از دیوارهای شیشه ای راهرو، به خیابان و ماشینها و آدمهای زیر باران زل زده و دم به دقیقه ساعتم را نگاه می کردم. سه ربعی گذشت. شدت باران کمتر نشده بود که بیشتر هم شده بود. به صرافت خانه افتادم. گفتم بد نیست یک سر بروم دفترم زنگی به خانه بزنم بگویم دیر برمی گردم. رفتم گروه انگلیسی. دیروقت روز آخر هفته بود. همه رفته بودند انگار. امّا منشی گروه بود، که با دیدن من خوش و بش مختصری کرد و او هم رفت. کارت را کشیدم توی شکاف در دفتر و رفتم تو. اتاق روشن شد. با این حال، تا وقتی پشت میزم جاگیر نشده و از سر خستگی یک کشاله ی بلند نرفته و بعدش با بی حالی دستم را طرف گوشی دراز نکرده بودم، ندیدمش. روی درگاهی پنجره ی کنار میز. یک چتر مشکی از این چترهای مدل قدیم دسته­ عصایی که نوک تیزی دارند و در ایران، روزهای بارانی، هنوز هم جنس خوبش تک و توک توی دست پیرمردهای خوش پسند پیدا می شود. این چتر را چهار-پنج روز پیش هم، وقتی منشی گروه دفتر کارم را بم نشان داده بود، دیده بودم و اتفاقاً خود او با دیدنش به شوخی درآمده بود که عجب شانسی دارم من! امّا بعد از آن حتی یک لحظه هم بش فکر نکرده بودم. لابد تا تهش را خوانده اید. نه کسی بود که اجازه بگیرم و نه اگر کسی ــ حتی صاحب چتر ــ هم بود، مخالفتش در من تأثیری می کرد. از پنجره نگاهی کردم؛ خوشبختانه باران هنوز آنجا بود: عین لوله ی آفتابه.

 

به هر حال، من امروز خیس نشدم. و در آخر، جهت اطلاع همسرم و خواننده ی نکته سنج باید بگویم که این چتر از همان ابتدای داستان روی درگاهی پنجره بوده. دست کم از چند روز پیش تا همین یکی­دو ساعت پیش که من برش داشتم، آنجا بود. پس هم حرف چخوف راست کار داستان من است و هم کشف ناگهانی چتر در آخر داستان، مصداق «امداد غیبی» (dues ex machina) به حساب نمی آید، که برخلاف دوران قدیم، این روزها وجودش بیشتر توی ذوق داستان می زند.

آنی

آنی که ضعیف بود تصمیم گرفت 

آنی که قدرت داشت مغرور شد 

  .... 

آنی که ضعیف بود عزت یافت 

آنی که قدرت داشت ذلت!