داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

کیف

غروب که بر می گشت خانه، از اتوبوس که پیاده شد، کیف قهوه ای رنگ جیبی کهنه ای را یافت که کنار جدول خیابان افتاده بود. کسی آن دور و بر نبود. ده چک پنجاهی، آینهٔ جیبی رنگ و رو رفته‌ای، کارت شناسایی، کارت عضویت کتابخانه، چند عکس سه در چهار مربوط به زمان های مختلف، همراه بو ی عطر ارزان قیمت زنانه‌ای، همهٔ آن چیزی بود که در کیف قرار داشت. یافتن مالک کیف کار مشکلی نبود، مسئله این بود آیا باید او را می یافت.
...
به دو سه جا زنگ زد؛ فهمید طرف در مرخصی است. نشانی خانه اش را به دست آورد، که چندان دور نبود. خانه را که یافت، زنگ  را زد و گفت با فلانی کار دارد. پس از مدتی دختر جوانی روی صندلی چرخ دار در را باز کرد. خودش بود. گفت: فکر کنم این مال شماست.
...
غروب که بر می گشت خانه، فکر کرد چه غروب زیبایی دارد امروز.


یک

فقط یک انار توی یخچال بود .هم من دلم می خواست بخورمش .هم او . گندید . 

 **
پیرامون ویژگی های فکر اولیه در بخش نظرات

ماهی بزرگ - روایت اول

یاد حرف پدربزرگش افتاد:«رودخونه ماهی پرورش می‌ده، دریا نهنگ». همین حرف باعث شده بود که مزرعه پدری‌اش را رها کند و به شهر بیاید.  

کمک راننده فریاد زد: «داریم حرکت می‌کنیم کسی جانمونه». پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگارش را زیر پا له کرد. به سرعت سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. نگاهی به ساک کهنه‌اش انداخت. حاصل ۲۰ سال کارگری و دستفروشی‌اش شباهتی به نهنگ نداشت. 

 

 

پی‌نوشت 

بازنویسی شد    

جبر

مستر پوآرو بعد از آن که توانست پی ببرد قاتل این جنایات کیست، رفت و گوشه ای نشست. از جیب کتش سیگار برگی در آورد و شروع به کشیدن کرد.

معادلاتش همگی درست بود... چگونه ممکن بود؟

قاتل همه ی قتل ها خودش بود.

سرش را همراه با حرکت دود سیگار رو به آسمان بلند کرد و گیج و گنگ به خدایش نگریست. فیلم نامه نویس هم در حالی که نیشش تا بنا گوش باز مانده بود به او خیره شد.

قول

مرد گفت: قول بده قول بده زود تر از من نمیری...

خانومیش گفت: قول می دم، ولی...

-: ولی چی

-: تو هم باید قول بدی اون جا شیطونی نکنی و به حوریا نیگا هم  نکنی تا من بیام...