داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

رهایی

زندانی بعد از چند روز ماندن در انفرادی یک و نیم متری ، حس گیج کننده ای داشت.

زندان بان در را باز کرد.

-        وقت اعدام

زندانی خوش حال بود...

حس پدر

بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت..

پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود.

پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...

سر پناه

 پوستش کلفت بود.اما آن شب واقعا سرد بود.

هرکاری کرد گرمش نشد.دوید.

اما گرسنه بود و گلویش می سوخت.

گربه ها زیر ماشین ها رفتند.پسرک هم رفت.

آنجا گرمتر بود .خوابید.

صبح ماشین روشن شد و رفت.

پسرک خوابیده بود...

دیگری

زندان بان در راهرو حرکت می کرد. زندانی مو بور سلول 18 برخلاف همیشه دمق بود.

·        چیه ؟ پکری؟

صدایی در سلول نبود.

·        با تو ام ، مگه کری؟

یکی از هم سلولی ها جواب داد : تقصیر خودش بود، اون مثل ما نبود

مو بور مرده بود...

لحظه ی تحویل سال

شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد.

روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.