داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

کیش و مات

 

سرباز سفید نیزه اش را زیر گلوی شاه گذاشت: کیش!  

شاه سیاه سراسیمه به عقب برگشت. هیچ مهره سیاهی در صفحه باقی نمانده بود تا کمکش کند. نگاهی به جسد وزیر سیاه کرد و با نفرت فریاد زد: لعنت به تو و نقشه‌های احمقانه‌ات!  

چشمانش سیاهی رفت. آخرین چیزی که شنید صدای سرباز سفید بود: مات!   

 

 

 

درباره داستانک

این مطلب از وبلاگ داستانگو نقل شده. مطلب مفیدی است. حتما بخوانید.

نویسنده: خسرو نخعی 

  

داستان برق‌آسا 

داستان چندخطی، داستان خیلی کوتاه، دقیقه‌ای یا برق‌آسا، شکل کوتاهی از داستان‌گویی است که به‌سرعت توانسته ... 

ادامه مطلب ...

راه رستگاری

 

اسکیمو: اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم آیا باز هم به جهنم می‌روم؟ 

کشیش: نه، اگر ندانی نمی‌روی. 

اسکیمو: پس چرا می‌خواهی این ها را به من بگویی؟ 

 

 

 

پاورقی 

این نوشته را از لابلای یک صفحه وب پیدا کردم. البته منبع نوشته معرفی نشده بود. به نظرم یک داستانک خوب آمد. عنوانش را خودم انتخاب کردم. لطفا اگر منبع اصلی نوشته را می‌شناسید معرفی کنید. ظاهرا از شخصی به نام «دیلارد» است. 

 

 

قمارباز

 

با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:  

- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.  

همه زدند زیر خنده. چشم‌هایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس می‌کرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاس‌ها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد: 

- دمت گرم!

- ایول داره!

- بابا تخته‌باز! 

حریف با صدایی آرام‌تر از بقیه گفت: 

-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری 

چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت: 

- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده. 

- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی 

مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت: 

- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمی‌کنم. بچین تخته رو 

 

یک داستان از منوچهر احترامی

مارها قورباغه‌ها را می‌خوردند و قورباغه‌ها غمگین بودند
قورباغه‌ها به لک‌لک‌ها شکایت کردند
لک‌لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لک‌لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده‌ای از آن‌ها با لک‌لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند و هم‌پای لک‌لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که برای خورده‌شدن به دنیا می‌آیند
تنها یک مشکل برای آن‌ها حل نشده باقی مانده است 
 اینکه نمی‌دانند توسط دوستانشان خورده می‌شوند یا دشمنانشان! 

 

پاورقی: 

این داستاد اثر منوچهر احترامی(۱۳۲۰ تهران - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ تهران) است که به علت بروز قحطی داستانک در اینجا آورده شده. 

من از قرار دادن این داستانک منظور سیاسی نداشتم ولی اگر شما دلتان می‌خواهد برداشت سیاسی کنید به خودتان مربوط است

کنسرت

بیرون سالن کنسرت ازدحام زیادی دیده می‌شد. مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سال‌ها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند. اتوموبیل‌های گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف می‌کردند، مردها شیک‌پوش و زن‌های آراسته از آن‌ها پیاده می‌شدند. هر لحظه بر تعداد جمعیت مشتاق افزوده می‌شد. ویولون نواز نابینایی با لباس ژنده بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند. هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود. چند تا بچه دور او را گرفته بودند و با اشتیاق به صدای سازش گوش می‌کردند. چند اسکناس خرد در مقابلش روی زمین ریخته بود. درهای سالن باز شد و مردم بلیط به دست وارد سالن شدند. 

جمعیت با هیجان و اشتیاق ایستاده بودند و با تمام توان کف می‌زدند. پرده‌های سالن نمایش به آرامی شروع به کناررفتن کردند. پشت پرده ویولون نواز نابینا ایستاده بود. پیرمرد عینکش را از روی صورتش برداشت. ویولونش را به دست گرفت و به آرامی شروع به نواختن کرد. همان آهنگی را زد که لحظاتی پیش بیرون سالن می‌نواخت. هنوز لباس های مندرس به تن داشت.  

 

 

 پی‌نوشت:

نسخه اصلاح شده توسط علی اشرفی:  

اتومبیل‌های گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف می‌کردند، مردها شیک‌پوش و زن‌های آراسته از آن‌ها پیاده می‌شدند.
مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سال‌ها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند.
ویولون نواز نابینای ژنده‌پوش بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند.
هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود.
ویولون‌نواز، بی‌اعتنا به بی‌اعتنایی مردم به مسیر خود ادامه داد، عینکش را برداشت و از در مخصوص مهمانان ویژه وارد سالن شد.  

 

نسخه اصلاح شده توسط هپلی:   

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد .
با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود .
پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد
همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا نوجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود .  
 
 

ماهی بزرگ - روایت اول

یاد حرف پدربزرگش افتاد:«رودخونه ماهی پرورش می‌ده، دریا نهنگ». همین حرف باعث شده بود که مزرعه پدری‌اش را رها کند و به شهر بیاید.  

کمک راننده فریاد زد: «داریم حرکت می‌کنیم کسی جانمونه». پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگارش را زیر پا له کرد. به سرعت سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. نگاهی به ساک کهنه‌اش انداخت. حاصل ۲۰ سال کارگری و دستفروشی‌اش شباهتی به نهنگ نداشت. 

 

 

پی‌نوشت 

بازنویسی شد    

لیست اعضا

لیست اعضای وبلاگ براساس تاریخ عضویت در ستون سمت چپ وبلاگ قرار داده شد. کلیه اسامی به صفحه شناسنامه(profile) اعضا لینک داده شده. در صورتی که تمایل دارید عنوان نام شما به صفحه دیگری لینک شود (مثلا صفحه وبلاگ شخصی‌تان) و یا عنوان شما در لیست تغییر کند در قسمت نظرات پیام بگذارید. 

 

شاد و سربلند باشید! 

داستانک هم بیشتر بنویسید.   

کتاب داستانک در نمایشگاه الکامپ

 گزیده ای از داستانک های این وبلاگ در قالب یک کتاب با عنوان داستانک‌ها منتشر شده و در غرفه بلاگ‌اسکای عرضه می‌شود. از دوستان داستانک‌نویس و همچنین دوستان داستانک‌ننویس دعوت می‌کنیم از این غرفه دیدن کنند و کتاب خودشان را به رسم یادبود دریافت کنند. 

  

کتاب داستانک ها 

زمان شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷ تا سه‌شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷ از ساعت ۱۰صبح تا ۵ عصر 

مکان نمایشگاه بین المللی تهران سالن ۳۵ غرفه ۶ (۶/۳۷)  

جلسه داستانک‌نویسان

این نوشته داستانک نیست 

 

سلام خدمت دوستان.  

ظاهرا اکثر اعضای این وبلاگ عزمشان را جزم کرده‌اند که یک جلسه حضوری داشته باشیم. با توجه به این‌که ممکن است پنجشنبه این هفته عید فطر باشد و اگر هم نباشد به احتمال زیاد تعطیل خواهد بود، پیشنهاد می‌کنم جلسه‌مان را برای پنجشنبه هفته بعد بگذاریم. محل قرار هم فعلا دفتر بلاگ‌اسکای. اگر جای مناسبتری پیدا کردیم حتما به همه اطلاع می دهیم. 

 

اگر موافقید اعلام کنید. 

 زمان: پنجشنبه ۱۸ مهر ماه ساعت ۴ بعد ازظهر 

آدرس: دفتر بلاگ اسکای، خیابان انقلاب، خیابان بهار جنوبی، برج بهار، واحد ۳۷۴ 

تلفن :۷۷۶۱۶۳۰۵  

آرامش

 

مرد با عصبانیت از خانه خارج شد. 

صدای بسته شدن در، شیشه های پنجره را لرزاند. 

زن نفس راحتی کشید. 

 

به بابا سلام کن!!!

(یک داستانک از سهیل میرزایی)

دخترم، به بابا سلام کن.

گربه چند لحظه‌ای خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید. به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.

زن موهای مرد را نوازش کرد: بهش حق بده عزیزم. تو الان سر جای اون خوابیدی!

====================================================

سلام سهیل جان.

راستش اینجا رسم بر این است که هر کسی داستانک‌های خودش را بنویسد. برای این دفعه من داستانک شما را در این‌جا قرار دادم. ولی زحمت قرار دادن داستانک‌های بعدی با خودتان. لطفا آدرس ایمیلتان را در بخش نظرات قرار بدهید تا دعوتنامه برایتان ارسال شود. شماره تلفن من را که دارید(اگر یادتان باشد با هم تلفنی صحبت کردیم). اگر مشکلی بود تماس بگیرید.

شماره تلفن دفتر بلاگ‌اسکای : ۷۷۶۱۶۳۰۵     

معمای قتل خانم پندلتون

دو روز بعد از اینکه جسد خانم پندلتون در یکی از اتاق‌های گراند هتل پیدا شد،دکتر واتسون از شرلوک‌هلمز پرسید:«هنوز نتونستی بفهمی که قاتل کیه؟» هلمز جواب داد: «تقریبا مطمئنم که قتل کار اون کارآگاه قدکوتاه بلژیکیه. بین مسافرهای هتل، هرکول پوارو تنها کسی که می‌تونسته چنین نقشه دقیقی طراحی کنه»
همان موقع هستینگز سوال مشابهی را از پوارو پرسیده بود و پوارو داشت توضیح می‌داد:«برای اینکه راز یک قتل هرگز فاش نشه، بهترین راه اینه که قاتل خودش مامور کشف جرم باشه. دقت کردی آقای هلمز با چه عجله‌ای خودش رو داوطلب پیگیری این پرونده کرد؟ متوجه نگاه‌های تردیدآمیزش به ما شدی؟ اون نگران که ما به رازش پی ببریم»
در لابی هتل مهمان‌ها سرگرم شرط‌بندی روی این موضوع بودند که معمای قتل توسط چه کسی حل می‌شود. شرلوک هلمز یا هرکول پوارو؟ و اینقدر سرگرم این بحث بودند که متوجه نشدند نظافتچی هتل با ساکی که در دستش بود به سرعت هتل را ترک کرد.  

توضیح راجع به این داستانک:
این داستانک حدود ۱۶۰ کلمه شده. فکر می کنم احتیاج به کوتاه تر شدن داره. نظر شما چیه؟

جانشین (زوجی که بچه‌دار نمی‌شوند)

چشم‌های سیندرلا پر از اشک بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. پسر پادشاه  همینطور که با عصبانیت دور تا دور اتاق را طی می‌کرد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:
«همیشه تقصیر رو گردن من می‌انداختی. الان هم اگه گواهی دکتر نبود قبول نمی‌کردی که ایراد از توست. خوب نگاهش کن»
و برگه ای را که از عصبانیت مجاله کرده بود پرت کرد روی صورت سیندرلا. 
«هزار بار گفتم دست به موش‌ها نزن. مریضی می‌گیری. ولی گوشت بدهکار نبود. شاید هم از عوارض اون چوب جادوییه. همونی که همیشه پزش رو به خواهرات می‌دادی»
با عصبانیت نشست روی صندلی و با لحنی تحکم آمیز ادامه داد:«به هر حال پادشاه به یه پسر برای جانشینی احتیاج داره. فرقی هم نمی‌کنه که مادرش تو باشی یا آناستازیا یا گرزیلا*»  

پی نوشت
* آناستازیا و گرزیلا خواهر‌های بدجنس سیندرلا هستند

همه بخوانند!

اول: داستانک چیست؟
داستانک گونه ادبی جدیدی است که عمر آن در ادبیات مغرب‌زمین کمتر از ۵۰ سال است و در ادبیات ما از آن هم کمتر. البته در آثار گذشتگان (سعدی، عبید زاکانی و ...) نمونه هایی وجود دارد که می‌تواند به عنوان داستانک در نظر گرفته شود. اما هیچگاه این نوشته ها در ادبیات کلاسیک ما (و همچنین سایر جاها) به عنوان یک گونه ادبی مستقل و به عنوان داستانک شناخته نشده‌اند.
داستانک شکل جدیدی است که هنوز تعریف دقیقی از آن صورت نگرفته و مرز آن با سایر گونه های نزدیک به آن مانند داستان کوتاه کوتاه، داستان برق‌آسا، داستان مینی‌مالیستی و همچنین زیرگونه‌های آن مانند داستانک ۵۵ کلمه‌ای، داستانک ۹۹ کلمه‌ای به طور کامل مشخص نشده.۱

ادامه مطلب ...