برق شوق را توی چشمهای پسرک میشد دید.
توی سکوت غار صدای ضربان قلب خودش را میشنید.
چراغ را برداشت و چندبار دستش را روی آن کشید.
کمی صبر کرد. اما اتفاقی نیافتاد.
مجددا دستش را روی چراغ مالید. اینبار محکمتر از قبل.
صدای غول در فضای غار پیچید: «بیخودی زحمت نکش، من ترجیح میدم تا ابد این تو بمونم تا اینکه بیام بیرون و آرزوهای احمقانه شما آدمها رو برآورده کنم»
خدمت هپلی عزیز عرض کنم که: جانا سخن از زبان ما میگویی!
راستش وضعیت وبلاگ داستانک آن طور که انتظار داشتیم نیست. گلایههای هپلی هم کاملا منطقی است. اما یکی از مهمترین اشکالات وبلاگ داستانک این است که تعداد نویسندههای آن به اندازه کافی نیست. شاید تنها ۳ یا ۴ نفر داستانک های خودشان را مینویسند. بقیه هم به قول هپلی داستانکهایشان شبیه اساماسهای متداول است. گاهی اوقات هم نوشتههایی وارد وبلاگ شده که داستانک نیستند. بههر حال وبلاگ داستانک هر چه هست دست پخت خودمان است و باید تلاش کنیم که کیفیت آن بهتر شود.
اما چند پیشنهاد برای بهتر شدن وبلاگ داستانک:
در صورتی که داستانک نویسهای دیگری میشناسید از آنها دعوت کنید به این جمع بپیوندند.
شاید بهتر باشد بعضی از پستها به معرفی داستانک و ویژگیهای آن بپردازند.
اعضای وبلاگ مخصوصا دوستانی که تجربه بیشتری دارند در باره نوشتهها نظر بدهند و سعی کنند اشکالات همدیگر را برطرف کنند. اگر به داستانکهای قبلی نگاهی بیاندازیم متوجه میشویم هرگاه این کار صورت گرفته به ارتقای سطح داستانکها منجر شده.
بد نیست که ملاقاتی حضوری بین دوستان داستانکنویس صورت بگیرد. البته احتمالا این کار طی یکی دو ماه آینده صورت خواهد گرفت.
فراموش نکنیم هدف از ایجاد وبلاگ داستانک ساختن مرجع معتبری در زمینه داستانکهای فارسی است. برای رسیدن به این هدف کمی زمان و مقدار زیادی تلاش و پشتکار لازم است.
راستی من از این داستانک بتپرست خیلی لذت بردم. نظر شما چیه؟
دقت کن گلوله به سرش نخوره. حیفه. سرش جون میده واسه دیوار اتاق پذیرایی. گفتم: نگران نباش دفعه اولم که نیست. قوچ زیر تختهسنگ آرام ایستاده بود. از داخل دوربین اسلحه براندازش کردم. نر بالغی بود. در امتداد شاخ های بلندش لابهلای تخته سنگها شقایق کوچکی دیده میشد. گلبرگهای سرخ گل در میان آن همه سنگ تیره جلوه با شکوهی داشت. دوربین اسلحه را روی گل متمرکز کردم. شگفت انگیز بود. چطور توانسته بود از میان این سنگ های سخت ساقه نازکش را عبور دهد. صدای دوستم تمرکزم را بر هم زد:حواست کجاست؟ فرار کرد. پای تخته سنگ را نگاه کردم. قوچ رفته بود. برای اینکه تقصیر را گردن تفنگ بیندازم گفتم: بازم گیر کرد. دیگه این تفنگ تفنگ نمیشه. خنده معنی داری کرد و گفت: دیگه این شکارچی، شکارچی نمیشه! اسلحه را زمین گذاشتم و دوربینم را برداشتم. عکس گل را برای دیوار اتاق پذیرایی میخواستم.
پینوشت
بر اساس خاطرهی یکی از دوستداران طبیعت
به سرعت از تاکسی پیاده شدم. تا مقابل تالار وحدت راه زیادی باقی نمانده بود. گام هایم را بلند و سریع بر میداشتم تا زودتر برسم. مراسم بزرگداشت استاد ساعت ۵ شروع میشد. میدانستم دیر کرده ام اما امیدوار بودم مراسم با تاخیر شروع شود.
مقابل تالار جمعیت زیادی ازدحام کرده بود. اکثرا جوان و مشتاق، همه میخواستند وارد شوند اما نگهبان در رابسته بود و به تقاضای هیچ کس توجه نمیکرد. خانم پیری جلوتر از بقیه مشغول صحبت با نگهبان بود. سعی داشت هرطور که شده وارد شود. با وجود ازدحام جمعیت صدای پیرزن را به خوبی میشنیدم :«نمیشه که من و راه ندین. این مراسم بزرگداشت شوهرمه، من حتما باید باشم» و نگهبان همچنان به اصرار های پیرزن توجهی نداشت. کمی دورتر، داخل محوطه تالار پیرمرد که ناظر این صحنه بود به آرامی میخندید. نمیدانم خنده اش برای اصرار همسرش بود یا انکار نگهبان. به هر حال لبخند جلوه باشکوهی به چهرهاش داده بود. مثل همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده و ویولونش هم در کنارش بود. منظم و مرتب با قامتی راست در ۸۱ سالگی.
پینوشت
این داستان در سال ۱۳۷۹ نوشته شده. درود بر روان پاک «علی تجویدی».