۱
صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد درست همان جا نشست. هیچ وقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود؛ ضربان قلبش تند شده بود و احساس می کرد بدنش خیس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه کند. لحظات به سختی می گذشت و او هر لحظه اضطرابش بیش تر می شد. می خواست با دختر جوان سر صحبت را باز کند اما ترجیح داد ساکت باشد. در بلاتکلیفی عجیبی به سر می برد؛ نه می توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتی به او نگاه کند. با خود گفت: عجب مصیبتیه این مراسم عقد!
والله از شما داستانکخوانان و داستانکنویسان عزیز چه پنهان، مدتی است که داستانکمان نیامده. میخواهیم از این فراغت استفاده کنیم و کمی دربارهی داستانک صحبت کنیم. ضمن اینکه از اول هم یکی از هدفهای وبلاگ داستانک، همین بود.
«نرگس» به بهانهای که تقریبا همه میدانیم نوشته بود:
توی سینما، وقتی یه کارگردان بزرگ مثل اسکورسیزی سالها جایزه اسکار نمیگیره، واکنش خیلی باکلاسی . . .
داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم
هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم
واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه
وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته
پرسیدم : شما ؟!!
گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟
روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم. از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به روبرویش خیره بود...
ترسیده بود .صدای سرفه ی خشک پسرش می
آمد.همه ی چراغ ها خاموش بود.خواب دیده بود حیاط خانه شان پر است لیوان
های رویی یخ و مردمی که می آیند و می روند و برف می بارید و همه جا سپید
بود.گازشان قطع بود ولی عرق کرده بود.نفس نفس می زد و باز صدای سرفه ی خشک
پسر دو ساله اش را می شنید.نگاه کرد به پسرکش .اشک آمد توی چشمانش.
*
می خواست چیزی نذر کند برای پسرش.ولی تردید داشت.به زنش گفت.زن تردیدی نداشت.قانعش کرد.دو هزار تومان نذر کرد برای پسرکش.
*
برف
می آمد.گازشان قطع بود.مرد خوشحال بود.نذرش را ادا کرده بود. صدای سرفه
خشک پسرش نمی آمد.چراغ ها خاموش بود. خوابیدند با شکم گرسنه.
-----------------
پ.ن:خانه داستانک فرندفید
ناجی
کبوتری که بالش زخمی شده ، بر بالای تیرک تلگراف
می نشیند . این خبربه سرعت به تمام نقاط دنیا مخابره
می شود . چند شاهین برای نجات اوداوطلب می شوند !
تولد یک سالگی داستانک دات بلاگ اسکای مبارک!
نویسنده ی بزرگ ،
در نوشته اش ا ز مردم خواست تا به استعداد ها و توانمندی های افراد توجه کنند و
با رعایت ضوابط ،یکدیگر را یاری دهند و برای رسیدن به هدف هایشان ، یکدیگر را لگد مال نکنند
تا هر کس بر حسب توانایی هایش به شهرت و محبوبیت و موفقیت برسد ...
مغرورانه نوشته اش را یکبار دیگر خواند ،یک نوشته ی عالی و تاثیر گذار ...
تلفن را برداشت و چندین تماس ...
دوست های خوب چندین ساله ، کارهای چاپ خارج از نوبت مطالبش را در پرتیراژ ترین روزنامه ی شهر ، برعهده گرفتند !!!
پیپ را به گوشه ی دو لبش گذاشت و با مهارتی خاص پی درپی پک می زد. کودک در کنارش چمباتمه زد، زانو های کوچکش را با دو دست درآغوش کشید و خود را به پدر چسباند.این کار برایش لذت بخش بود. نمی دانست بوی توتون او را مست می کند یا گرمای پدر. مرد که تازه متوجه حضور او شده بود با نگاهش او را دور کرد، ولی کودک همچنان دود های پخش در هوا را می بلعید و خودش را بیشتر به مرد می چسباند.
سال هاست که دیگر مرد پیپ نمی کشد...
جوان پیپ به دستی را می بینم که خودش را به گوری در گورستان چسبانیده است.