"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".
--------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.
طناب دار و دور گردنش انداخت و ...
تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد.
- : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟
-: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.
"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".
--------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.
سرش را از روی بالش بلند کرد و هق هق را شروع کرد، زن دستش را روی شانه اش گذاشت: چی شده مرد چرا گریه می کنی؟ خواب دیدی؟
مرد:به خدا نمی خواستم، اصلا دست من نبود.
پتو را روی خودش کشید:خیانت کردم...
گوش تا گوش سالن، خرگوشهای معترض به حقوق حیوانی دیده میشدند. روی سن، خرگوش بزرگ پنجههای خشمگینش را داخل کلاه چرخاند تا چیزی را بیابد. نیافت.
با عصبانیت کلاه را روی میز کوبید. دوباره آن را برداشت. پیرمرد ریزجثهای از داخل کلاه، نالهکنان روی میز افتاد. به زحمت ایستاد. کت بلند مشکیرنگ براقی که پیش از آن لباس رسمی شعبدهبازها بود را به تن داشت. پیرمرد ریز جثه رو به حضار تعظیم کرد.
خرگوشها هورا کشیدند.
نویسندگان داستانک به همایشی در کشوری خارجی دعوت شدند. کیف و ساکشان را در اتاق مجلّلی در طبقهٔ هفتاد و پنجم هتل گذاشتند. پس از برگشت از همایش طولانی و خسته کننده دیدند تمام آسانسور ها خرابند و تنها راه رسیدن به اتاقشان، بالا رفتن از پله هاست . قرار شد در طول راه به ترتیب داستانکی بگویند. به طبقه هفتاد و چهارم که رسیدند هپلی گفت: حالا تلخ ترین داستانک را بشنوید: «یکی بود یکی نبود، کلید اتاق را نیاوردیم».
برگردانی از وب
ازش پرسیدم
هفت سین یعنی چی؟؟
گفت:
- سنگ
- سنگر
- سپاه یلغارگر
- سفره خالی
- سینه های پردرد
- سرهای خونین
- سپرهای بی دفاع