داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

عشق

نیمه ی از شب گذشته بود و جاده هم خیلی تاریک بود.

هوا هم بسیار سرد.

باران هم باریده بود و راه گل آلود..

باد خنک سوزشی را در بدنش میدمید.

دستهایش را محکم در بغل های خود فشرد و سرعتش را تیز تر کرد.

بالآخره..


با هزار جان فشانی خود را به درش رساند.

دستش را دراز کرد.

تا زنگ را فشار دهد...

هیولای را دید در تاریکی نزد دروازه..

نزدیک شد.. ببیند چیست؟؟


عشقش... که تا هنوز دم در منتظر بازگشتش بود.

دودنامه

در قبیله سرخپوست‌ها دو تا دلداده زندگی می‌کردند به نام‌های «نیمه‌ءتاریک‌ماه» و «زَهره‌ءشیر». هر وقت زهرهء‌شیر برای یک لقمه شکار به آن‌سوی رودخانه می‌رفت نیمهءتاریک‌ماه با کلی دردسر آتش بزرگی درست می‌کرد و با دود به زهرهءشیر علامت می‌داد:  

یک حلقه دود یعنی سلام.  

دوتا یعنی دوستت دارم.  

سه تا یعنی دلم تنگ شده  

.  

پنجاه تا یعنی خدانگهدار!


و آن‌وقت زهرهءشیر درحالی که پاهایش را دراز کرده بود با خیال راحت چپق‌اش را روشن می‌کرد و با یک حلقه دود علامت می داد که یعنی:  

«من هم همه این ها که گفتی!» 

عوض شدن

به خودش گفت از فردا یه آدم جدید میشم بعد بزرگ روی کاغذ نوشت  

((من یه آدم جدید هستم))

یه ماه گذشت چشمش افتاد به کاغذ خندش گرفت نوشته ی قبلی رو خط زد  جاش نوشت.  

من هیچ وقت عوض نمیشم.

۱۶ آذر

روی تخته نوشتم:«دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان می سازند، حق دارند؛ نگهبانی از فکرها سخت تر از نگهبانی از جرم است.»*

استاد که وارد کلاس شد، نگاهی به تخته انداخت و گفت:«هر کی اینو نوشته بیاد پاکش کنه»

از ته کلاس بلند شدم و رفتم تخته را پاک کردم و دوباره نوشتم:«روز دانشجو گرامی باد!»

شانه بالا انداخت و خودش تخته را پاک کرد: درس امروز را شروع می کنیم.هرگاه جریان منفی وارد دیود شود، دیود آف می شود.


* از کتاب "پای چین"


مسیر(نئشه/خمار)

قصه قصه ی عجیبی بود...

نرسیدن به پایان آرزو بود.

آرزو نرسیدن به پایان بود.

به قول خودش: "می خوام نباشه"

قصه قصه ی عجیبی است...

پایان آرزوست...

آرزوست پایان...

خودم می گویم: "می خواهم نباشم."

از صبح تا شب

از صبح تا ظهر دوید و داد و فریاد کرد و بازی کرد و  همه را خنداند  

از ظهر تا شب دنبال حق خود دوید وحق دیگران را خورد و همه را گریاند  

شب ، بیکار شد و حساب کتاب کرد و وقتی کلی کم اورد، گریست  

 

زندگی اش به همین راحتی به پایان رسید . 

 

لیست اعضا

لیست اعضای وبلاگ براساس تاریخ عضویت در ستون سمت چپ وبلاگ قرار داده شد. کلیه اسامی به صفحه شناسنامه(profile) اعضا لینک داده شده. در صورتی که تمایل دارید عنوان نام شما به صفحه دیگری لینک شود (مثلا صفحه وبلاگ شخصی‌تان) و یا عنوان شما در لیست تغییر کند در قسمت نظرات پیام بگذارید. 

 

شاد و سربلند باشید! 

داستانک هم بیشتر بنویسید.   

دل لرزان ابلیس

چه سخت است این مرد . این مرد مهربان .و چه محکم گام بر می دارد . بدون تردید . انگار هیچ تردیدی ندارد . می روم سراغش .
- عزیز دلت را چه می کنی ؟ چگونه جوانت را می سپاری به تیغ ؟
سنگم می زند . هنوز دلش نلرزیده است .
- خدای بی نیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت . ببین چشمانش  چه شکوهی دارد .
سنگم می زند .  

دست و پای  جوانش را می بندد . تا دلش  نسوزد برای دست و پا زدنش . کهنه ای می کشد روی چشمان زیبای اسماعیل . دست های ابراهیم نمی لرزد . پسرش را نمی بوسد . تیغ تیز خنجر می درخشد زیر آفتاب . انگار تمام هستی نشسته اند به تماشا. من به جای ابراهیم می لرزم .اضطراب دارم . یعنی ابراهیم گلوی عزیزش را می برد . اسماعیل  می نشیند. چه قربانی گران بهایی . نه پدر تردید دارد نه پسر . پاهایم می لرزد . ابراهیم خنجر را می برد سوی گلوی اسماعیل . چقدر مطمئن . لرزش پاهایم بیشتر شده است . خنجر را می گذارد روی گلوی اسماعیل . می کشد . دلم تنگ شده است انگار . مثل مجرمی که همیشه حسرت می خورد . حسرت اشتباهش را . پاهایم می لرزد . می خواهم سجده کنم به ابراهیم . می خواهم سجده کنم به آدمی . 

 

÷÷÷÷÷÷
عید قربان مبارک . 

متیل را بردیم وردپرس.

توریست ِ سرباز

قصد دیدن سرزمین پدری کرد ... هیجان  داشت و دلهره ...  

مادر همیشه از ایران میگفت و کنجکاوی اش را بر می انگیخت . 

هواپیما که فرود امد یک دنیا شادی وجودش را گرفت ، اما ...  

حتی فرصت سوار شدن به اولین تاکسی را نیافت . 

  

توی پادگان ، همه جوان هندی افسرده را می شناختند که  در صدد گرفتن معافیت پزشکی و  

بازگشت به کشورش بود ...

رفتن

تصمیم گرفت برِه. 

  

 

                         از همه خداحافظی کرد. 

 

 

                                                            از دنیا رفت.

حادثه

گفتم: فقط یک بوسه
لبخند زد.
گفتم: لا اقل کمی با هم حرف بزنیم.
شانه بالا انداخت و گفت: داستان هایت دارند بوی عاشقی می گیرند...
پشت کرد، رفت و محو شدنش تا تمام شدن داستانک طول کشید.

گاو

مش حسین آقا، رفته بود از ده بالا چند تا کاغذ و قلم گرفته بود. گیر داده بود که ننه اقدس بهش حساب یاد بده، بهونشم این بود که خودش بره و شیر گاوها رو بفروشه. می گفت: اگر خودم بفروشم، دیگه نمی خواد به دلال ها پول اضافی بدم. نیمه های شب وقتی از خواب پا شدم، دیدم مش حسین آقا داره زیر لب یه چیزی زمزمه می کنه و می نویسه : صد و پنجاه لیتر، صد و پنجاه و یک لیتر، صد و پنجاه و دو لیترو ...

امروز به جای صدای خروس با داد و بیداد ننه اقدس از خواب پا شدم. گویا مش حسین آقا داشت کاغذای دیشبُ به خورد گاوها می داد؛ می خواست شیرشون زیاد شه

شروع

سلام  

از اینکه من رو هم دعوت کردید تشکر می کنم . 

 

 

 

 

نمایشگاه الکامپ و عاشقی 

اولین نظر که دیدمش عاشقش شدم . همیشه می گفتم عشق با نگاه اول بی معنی اما حالا خودم گرفتار شده بود . 

 

با ۳ تا از دوستان رفتیم نمایشگاه الکامپ خیلی شلوغ بود یکی دو تا سالن رو گشتیم اومدیم سالن ۳۸ گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به غرفه سونی همون جا بود که دیدمش قلبم شروع کرد به تالاپو تولوپ پاهام سست شد نمی خواستم دیگه از اونجا برم اما چاره ای نبود چهار پنج دفعه به بهانه های مختلف اومدم پیشش بسوزه پدر عاشقی هر بار که میدیدمش می خندید منم بیشتر عاشقش می شدم خیلی خوشگل بود اما حیف حیف که.......................................  

 . 

. خانم مسئول اون غرفه انقدر از خصوصیاتش گفت که من بیشتتر بیشتتر عاشقش شدم وقتی حرف می زد من نمیتونستم ازش چشم بردارم اما بازم حیف و صد حیف که من پول نداشتم بخرمش عجب لپ تاپی بود مبارکه صاحابش حالا من باید همش حسرت بخورم بسوزه پدر بی پولی و عاشقی. 

هنوز خدا هست .

مادر مریض شده بود . دارو نبود . مُرد . بابا رفته بود دنبال شیر خشک . نبود . برگشت. ترسیده بود پسرش بمیرد .

*
دخترش گریه نمی کرد . چشم باز نمی کرد و سینه های پرشیر راویه را نمی مکید .راویه گریه می کرد .گریه می کرد و پژمرده می شد .باید  خو می کرد به تنهایی . هفته ای می شد از مردش خبر نبود .

*
بابا پسرش  را داد راویه .تا شیر دهد .شاید فردا راویه و بابای پسر بروند مصر .آن جا غذا هست .امید هست .شاید این بچه زنده بماند . شاید روزی برگشتند غزه .


÷÷÷÷÷÷÷÷÷

پ.ن:۱.دعوت از همه ی داستانک نویسان برای دفاع از غزه

۲.اسباب کشی وردپرسی متیل


خاله سوسکه

 

خاله سوسکه : ببینم ٬ من اگه زنت بشم و یه وقت دعوامون شد ٬ منو با چی میزنی ؟ 

 

آقا موشه :     زدن دیگه قدیمی شد عزیزم ٬ با تویوتا کمری زیرت میکنم 

 

خاله سوسکه : ایش ش ش ش ٬ من میرم زنه قصاب میشم ٬ حداقل بنز داره 

 

 

 

------------------------------------------------------------- 

هپلی