داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

خود ارضایی

محشر بود، رفت بالای یک بلندی و بدون اینکه جلب توجه کند، خودش را پرت کرد...مغزش پخش زمین شد و مرد.خودکشی کرد...

من یک نویسنده ترسویم که شهوت مرگم را فقط می توانم با همین چند کلمه ارضا کنم...

رقص با صنوبرها

کتابش نایاب شده بود. گفت همین یکی مال خودم را می‏دهم به تو. صفحه اولش چیزی نوشت. صفحه‏ای را باز کرد. صفحه سفید بود. مثل برف. سه چهار خط و نیم‏خطِ پایین صفحه  انگار ردپای گربه توی برف بود. خواند:

صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده
باد صدایم می کند
با باد در برگ های صنوبر می رقصم
صنوبر ا در آغوش می کشم
باران …

صدایش میان غرش تریلی‏ای که تنه‏های درخت را می‏برد، گم شد.

 

پ.ن:

بازنویسی: چاپ سوم قطع صنوبر

دزد

عشق، خانواده و آینده را روی زمین گذاشت و از دیوار بالا رفت.

همه با هم [3داستان]

همه با هم رفتند. آبروی ما و پسر من و دختر تو .
*
همه با هم شکستند.سکوت شب و تیر چراغ برق و شیشه ماشین و کله پسر مشهدی و بغض مادر پسرک.
*
همه یک هو پاره شد. نامه من و چرت پدر تو و رشته دوستی ما.

کلاس فلسفه

 

 

استاد :  

فیلسوفان ٬ معرفت را «باور صادق موجه» تعریف میکنند . افلاطون گفت و گوی سقراط و تئوتتوس را درباره معرفت چنین نقل میکند  

 

شاگرد : استاد ٬ اجازه هست ! میخوام برم دستشویی 

 

 

------------------------

www.dastanak.ir

آشتی

بالاخره بعد از مدتها ترس و دودلی، همین دیروز رفتم سراغش. اگر نمی رفتم، حرف ته گلوم دیوانه ام می کرد. شاید هم کرده بود. شوخی نیست؛ حرف یک عمر است. تمام جسارتم را یکجا جمع کردم و راست تو چشمهاش زل زدم و: «تف! بعد چهل سال خوندن و نوشتن، هیچ پخی نشدی! بدت نیاد ها، ولی هنوزم که هنوزه ول معطلی. من ِ خرم آواره ی خودت کردی!» اولین بار بود اینقدر رک باش حرف می زدم. انتظارش را نداشت. دلش شکست؛ از حالت چشمها و بغض گیر کرده ی تو گلوش پیدا بود. انگار می خواست بگوید: «بعد این همه سال، حالام که سری به ما زدی، اومدی تخم کینه بکاری؟» ولی هیچی نگفت؛ حرف حق جواب نداشت. راستش خودم دلم سوخت. ولی سبک شدم. سبک. قبل از اینکه بلند شوم بروم، دستمالم را بیرون آوردم و به جای اینکه قطره اشک لغزان روی گونه اش را پاک کنم، کشیدمش روی صورت تفی آینه، که مدتها باش بیگانه بودم. 

کیش و مات

 

سرباز سفید نیزه اش را زیر گلوی شاه گذاشت: کیش!  

شاه سیاه سراسیمه به عقب برگشت. هیچ مهره سیاهی در صفحه باقی نمانده بود تا کمکش کند. نگاهی به جسد وزیر سیاه کرد و با نفرت فریاد زد: لعنت به تو و نقشه‌های احمقانه‌ات!  

چشمانش سیاهی رفت. آخرین چیزی که شنید صدای سرباز سفید بود: مات!