ساعت 7:30 دخترم از سرویس مدرسه جاموند و خودم رسوندمش مدرسه
ساعت 8:30 برگه توبیخ به دست پشت میز کارم نشستم و به لیوان چای کثیف دیروز نگاه میکنم
ساعت 2 ظهر بعد از کلی گشنگی کشیدن وقتی میرم تو آشپزخانه متوجه میشم قرمه سبزی که امروز آوردم زیادی گرم شده و شاید بشه فقط چند قاشق ازش خورد چون تقریبا سوخته
ساعت 5 بعدازظهر وقتی میخوام با سرویس به خانه برم میبینم که ازدحامی دور مینیبوس رو گرفته، متوجه میشم که لاستیک پنچر شده، ،چاره ای نیست برای اینکه زودتر برسم خونه باید خودم برم چون خانومم یه لیست خرید داده و گفته که این آخرین فرصت خریده...
ساعت 7 شب با کلی کیسهی خرید پشت در خانه متوجه میشم که کلیدم را جا گذاشتم اما متوجه نمیشم چرا در رو به روم باز نمیکنن
ساعت 8:45 وقتی تقریبا پشت در خوابم برده، خانمم با دخترم خندان دارن از اون سمت خیابون من رو نگاه میکنن و به طرفم میان
ساعت 9:30 شب دارم برای خودم تخممرغ نیمرو میکنم آخه خانمم و دخترم اونقدر تو سینما خوردن که اصلا اشتها ندارن
ساعت 11 شب تو رختخواب از خدا میخوام که اگر قرار فردا هم مثل امروز باشه اصلا صبح از خواب بیدار نشم.
مداد رنگیها توی جعبه داشتند با هم حرف میزدند، مداد قرمز با غرور خاصی میگفت: من رنگ عشقم، رنگ گل رز، تمام عاشقا از من خوششون مییاد و منو انتخاب میکنن.
مداد زرد از خجالت خودش رو به گوشهی جعبه کشید تا از تیرس نگاه بقیهی مدادها دور باشه، در همین وقت صاحب مدادها به سمت جعبه اومد، یه نگاه کوتاه به مدادها انداخت و مداد زرد رو برداشت و روی کاغذ کنار جعبه نوشت: عزیزم این قناری زرد رنگ را و از من بپذیر، این نشان عشق من به توست. وقتی مداد زرد به جعبه برگشت تمام مدادها داشتند با تحسین بهش نگاه میکردند اما از مداد قرمز خبری نبود....
گنجشک بالای درخت داشت به این فکر میکرد که چطور میتونه به دخترکی که روی نیمکت پایین درخت داره با حسرت، ساندویچ خوردن دخترکی که لب حوض، روبه روی درخت نشسته رو نگاه میکنه، کمک کنه.
بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن فهمید که جثهاش خیلی کوچکتر از اونیه که بره و ساندویچ رو از دست دخترک، لب حوض بگیره و به نگاه حسرت بار دخترکی که حالا به درخت تکیه داده بود خاتمه بده.
برای همین پر زد و رفت لب حوض و یواش یواش شروع کرد به چرخیدن دور دخترک تا حس امنیت رو ازش بگیره.
وقتی به بالای دخت برگشت، رفتن دخترک رو از لب حوض دید و چشمان دخترکی که به دنبالش رفت.
حداقل حالا خیالش راحت بود چون میدونست چیزی رو که چشم نمیبینه دل هم طلب نمیکنه!
پسرک گیج بود نمیدونست که به سمت ماشین مدل بالایی که میدید بره یا نه یه نگاهی به جیبهاش انداخت امروز فقط ۳۰۰ تومان کار کرده بود و این پول کافی نبود تا از سرزنش «آقا» در امان بمونه.
مردد با گاههایی آهسته به سمت ماشین مدل بالا رفت اون چیزی رو که چشمهای معصومش میدید باور نمیکرد. به یاد حرف «آقا» افتاد که با تندی بهش گفته بود سمت ماشینهای مدل بالا پیداش نشه. حالا منظورشو خوب میفهمید راهش رو کج کرد و به سمت خونه رفت.
امشب میتونست به خاطر ۳۰۰ تومان کار کردن از خودش دفاع کنه. سعی کرد تا خون تصویر «آقا» رو پشت فرمان ماشین مدل بالا فراموش نکنه.