داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

درِ باز

لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندان‌های مصنوعی‌اش را درآورد، شب‌کلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشم‌بند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشم‌بند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمی‌شد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمی‌گذاشتند، تا او آسوده بخوابد.

عکاس باشی

رفت حلبی‎آباد برای همایش فقر و غنا عکس بگیرد. عصر دوربینش را فروخت. رفت حلبی‎آباد.

وجدان

بعد از اینکه وجدانش رو کشت   

. با خیال راحت رفت پی زندگیش..........