داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

قربان

 

 

دیشب اینقدر منو روی سنگ سائید که الان تیزه تیزم

 ولی چرا اینکارو با من کرد ؟

منو پیچید لای یه پارچه و نفهمیدم کجا داریم میریم ! فقط صدای راز و نیاز با خداش میومد

بعد از چند دقیقه سکوت با سرعت منو از لای پارچه در آورد و گذاشت زیر گلوی پسرش و کشید

ولی ...

حتی دستاش هم نمیلرزید

دوباره کشید

ولی ...

 

-----------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

مقتدرانه

 

مقتدرانه بالای ایوان ایستاده بود و به لشکری که نابود کرده بود می نگریست.
جسد کشته‌هایش، روی هم افتاده بود و هر لحظه، باد ، آن‌ها را به این سو و آن سو می‌برد.
احساس کرد که نباید به آنها فرصت تجدیدقوا بدهد. تصمیم گرفت خانه‌خرابـشان کند.
کبریتی روشن کرد، کاغذی را شعله‌ور ساخت و آن را درون لانه مورچه‌ها فرو کرد.

 

 

تمام

صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدارم کرد. دستم را بسوی گوشی دراز کردم.

- اه لعنتی اینجا هیچ وقت خدا گوشی آنتن نمی ده.

صدای ضربات را در سرم احساس می کردم؛ سردرد عجیبی مرا گنگ کرده بود. باز خوابیدم.

صدای زنگ گوشی...

از خواب بیدار شدم. چهار خط آنتن پر بود.ساعت را نگریستم: دوازده ودوازده دقیقه.

یک شنبه تمام شده بود و من کلیسا را ازدست داده بودم.

سوء تفاهم

 

 

زن، آه سردی کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: ((می‌دانم دوستم نداری. می‌دانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمع‌کاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچ‌چیز سرت نمی‌شود.)) و در حالی که کم کم لحن‌اش تندتر می‌شد، بغض‌اش شکست و با گریه گفت: ((بی‌احساس! سنگ‌دل!))

مرد، بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))

 

 

عشق بچگی !

 

از همون بچگی علی و میترا با هم بودن

وقتی به همدیگه نگاه می کردن ٬ چشم هاشون برق میزد

راستش رو بخوای ما بچه  محل ها خیلی به علی حسودیمون می شد

آخه هممون با هم بزرگ شده بودیم

وقتی رفتن خونه میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو میدونستن

الان بعد از ۵ سال هیچکدوممون رومون نمیشه تو صورت میترا نگاه کنیم

چون باید شاهد سند طلاق اینا باشیم

کی فکر میکرد علی تو زندگی اینجوری باشه !!

------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

دروغ

او همیشه دروغ می گفت. به هر کس که می رسید به ترفندی با دروغی کاملا باورکردنی طرف را سردرگم زندگی می کرد.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر از دروغ گفتن لذت می برد. فقط به این می اندیشید که چه کسی را و چگونه با دروغی بفریبد.روزی صحنه ی به دنیا آمدن کودکی را دید. فکر کرد، ترسید، کم آورد...یادش آمد او برای به دنیا آمدن به این زندگی به خودش هم دروغ گفته بود. پیش از آنکه کسی بداند او دروغ گوست خودش را کشت. 

                                                                            بدون هیچ یادداشتی...

www.minifictions.blogfa.com

 

مادرانم

 

 

بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))

وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی می‌آید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! )) 

یکی از همکلاسی‌هایم به خواستگاری‌ام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقع‌اش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمی‌خورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))

من هم، همهء سعی‌ام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانه‌دار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگی‌ام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.

 

 

مهریه

 

دوشیزه مکرمه

خانم ............

آیا حاضرید با مهریه معلوم

 

- 1387 سکه تمام بهار آزادی به نیت سال اتحاد و انسجام ملی

-14 شمش طلا به نیت 14 معصوم

-۷ بار سفر مبارک حج به نیت هفت تن

-۱۲۴۰۰۰ شاخه نبات به نیت ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر

-...............

-...............

به عقد دایم آقای .............. درآورم ؟

عروس :

 

 

(ای بابا ، کجای کاری ؟ تازه عروس رفته گل بچینه)

-------------------------------------------------------------------------------

هپلی

مجهول

غرق حل مسئله بود. آنچنان تقلا می کرد که خستگی در چشمانش موج می زد. هرچه بیش تر تلاش می کرد، بیشتر در مسئله فرو می رفت.

پدر بزرگ می گفت: "هرگاه در حال غرق شدن هستی هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می روی." ولی او دست و پا زد، تلاش کرد، فرو رفت، غرق شد، مسئله شد. سال ها می گذرد و من در اعماق معادلات او یک مجهول اضافی می بینم

نشانی

 

 

مدارک‌مان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا می‌شدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانی‌ام را نمی دانست. از خروجی که گذشتم، دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و فقط از پشت شیشه، لبخند آرام و مطمئن‌اش را دیدم و حرکت لبهایش را که گفت: پیدایت می‌کنم.

سالها بعد دیدمش. در حالی که آن روز را کاملا فراموش کرده بودم. لبخندش را شناختم؛ تنها نشانی که از او داشتم. گفت: دیدی پیدایت کردم!

.

.

.

دکترها جوابم کرده‌اند. روی تخت دراز کشیده‌ام. در حالی که چشمان نگرانش را به من دوخته، لبخند می زنم؛ کاری که از خودش یاد گرفته ام. می گویم: باز هم من باید زودتر بروم. نه! نگران نباش! این بار من پیدایت می کنم. قرارمان روبروی خروجی هزار و چهار‌صد. نشان به نشان لبخند. اسم رمز: دیدی پیدایت کردم!

 

 

اخلاص


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: آفرین! خیلی مرتبی. یه هفته مرخصی تشویقی می‌گیری. از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همه‌اش چهارده‌تا؟! مرخصی‌ات باطل شد.


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همه‌اش چهارده‌تا؟! فردا صبح خودت رو معرفی کن به بازداشت‌گاه.


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
آفرین! یه هفته مرخصی تشویقی می‌گیری.

او خائن نیست.

هنوز نخوابیده است.برمی خیزد و دراز می کشد .آشفته است . دست می برد در موهایش . پیشانی اش پر است عرق . خیلی ها منتظر حکم اویند.تا به حال این قدرپریشان نبود . می دانست همه اش دروغ است و یک بازی کثیف سیاسی . انتظار نداشت سیاست این همه گند باشد . /گفته بودند :دزد است و او می دانست نبود . روزنامه ای نوشته بود :خائن است و او می دانست نبود .حتی فاسدش خوانده بودند واو می دانست پاک دامن است . / از جایش بلند می شود . هنوز مانده است تا اذان صبح .خیلی وقت است این موقع بیدار نبوده است . وضو می گیرد . می نشیند . می گرید ./ آمده بود بیرون دادگاه . پیرزنی را دیده بودکه اشک از گوشه ی چشمش سرازیر بود . پسری کوچک را دیده بود که بغض جمع شده بود در گلویش . و زنی جوان که صورتش را پنهان کرده بود .شاید او هم می گریست .مرد متهم را می بردند . دست بند دست هایش را زنجیر کرده بود به هم .فقط پیرزن التماس می کرد .چند عکاس عکس می گرفتند . / و گریه می کند.هق هق می زند .چراغی را روشن می کند .قلم بر می دارد .چیزی می نویسد ./نوشته بودند : به قاضی فشار آورده اند تا مجرم را تبرئه کند و او می دانست بی گناه است . چند تا را اجیر کرده بودند تا خواستار اعدام خائن به ملت شوند و او می دانست خائن نیست./ 
نوشته ی استعفایش را به بالا دست می دهد./ نوشته است : مرد بی گناه است. زورم نمی رسد به شاکیان .نمی خواهم آه مادرش دامن گیرم شود./می رود بیرون .راحت است.
متیل

مجددا بدون شرح

 

* هی پسر ٬ اونجا رو باش !

-- کجا ؟

* اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه !

-- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟

* عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟

>> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟

-- چنده ؟

>> ۵۰۰ تومن

* همه گل هاتو با هم چند می دی ؟

>> ۳۰۰۰ تومن

-- گل خودت چنده ؟

>> گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !

* چرا عزیزم ! داری ٬ خوبشم داری ٬ می خوای بدونی چه شکلیه ؟

>> آره

-- بیا سوار شو !

* همه گل هاتو با هم می خرم ٬ هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .

>> آخه نمیشه ٬ باید این گل هارو بفروشم .....

* تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه ٬ هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .

>> باشه ٬ خب کجا داریم می ریم ؟؟!

----------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

تنهایی

سگ پارس می کرد، مرد آسوده بود. خریده بود او را برای نگهبانی از تنهاییش. روزی قلاده سگ پاره شد و سگ رفت؛ نگهبان تنهایی رفته بود. مرد ترسید، لرزید، خام شد، سگ شد...
سگ، پیر و خسته بر گشته است. فرزند مرد، نگهبانی خریده است برای تنهایی سگ و سگ روی قبر مرد زوزه ی تنهایی می کشد از فرار.

www.minifictions.blogfa.com

غول

یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.

گفت: می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟

گفتم: آره، می‌دونم.

گفت: خب،‌ چی فکر می‌کنم؟

گفتم: فکر می‌کنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما می‌فهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.

دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا می‌دونی؟

گفتم: آخه ما غولیم.