سگ پارس می کرد، مرد آسوده بود. خریده بود او را برای نگهبانی از تنهاییش. روزی قلاده سگ پاره شد و سگ رفت؛ نگهبان تنهایی رفته بود. مرد ترسید، لرزید، خام شد، سگ شد...
سگ، پیر و خسته بر گشته است. فرزند مرد، نگهبانی خریده است برای تنهایی سگ و سگ روی قبر مرد زوزه ی تنهایی می کشد از فرار.
www.minifictions.blogfa.com
من که فهمیدم، چون بقیهی داستانکهات رو خوندم و قبلا با نثرت سر و کلههام رو زدهام. امیدوارم بقیه هم بفهمند!
شما راوی را تغییر دادید اینطور نیست؟
بهتر بود از حیوان دیگری استفاده میکردید. سگ باوفاتر از این است که با پاره شدن قلاده برود.
موفق باشید نثرتان زیباست.