او همیشه دروغ می گفت. به هر کس که می رسید به ترفندی با دروغی کاملا باورکردنی طرف را سردرگم زندگی می کرد.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر از دروغ گفتن لذت می برد. فقط به این می اندیشید که چه کسی را و چگونه با دروغی بفریبد.روزی صحنه ی به دنیا آمدن کودکی را دید. فکر کرد، ترسید، کم آورد...یادش آمد او برای به دنیا آمدن به این زندگی به خودش هم دروغ گفته بود. پیش از آنکه کسی بداند او دروغ گوست خودش را کشت.
بدون هیچ یادداشتی...
این، داستان دیگری با همان مضمون داستان قبلی (مجهول است). حکایت آدمی که در انتهای مسیر خودش، خودش را گیر میآورد. یا به خودش گیر میکند!
متن تکنیکی و جالبی است. اما راستش هر چه به خودم (و همچنین به ذهنم) فشار آوردم، نفهمدیم «برای به دنیا آمدن به خودش دروغ گفت» یعنی چه.
منم گیج شدم. احساس میکنم دلیلش موجه نبود.
سلام دوست عزیز!
به نظر من این نوشته بیشتر ماحصل جریان سیال ذهن شماست. به این معنی که دو جمله اول یک دست هستند, اما بعد از اینها انگار تنها تلاش کردید که جرقه ای که در ذهن شما زده شده است را دنبال کنید, برای همین جملات آتی آن قوام و استدلال لازم را به همراه ندارند.
هرچند که به نظر من دلیلی که برای تحول این آدم انتخاب کردید خوب است و دلنشین, اما چرایی مرگ او بسیار مبهم است.
به هر تقدیر چه کسی می تواند منکر دو سه ایده خوبی که در داستان است بشود؟
منم مثل بقیه