داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سوء تفاهم

 

 

زن، آه سردی کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: ((می‌دانم دوستم نداری. می‌دانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمع‌کاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچ‌چیز سرت نمی‌شود.)) و در حالی که کم کم لحن‌اش تندتر می‌شد، بغض‌اش شکست و با گریه گفت: ((بی‌احساس! سنگ‌دل!))

مرد، بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
علی اشرفی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 15:41


جـدن اینطوری بوده ؟ !!!

سحر یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:14 http://sahar.blogsky.com

خوب بود.
به‌شدت داستانک «بت‌پرست» ضربه نمی‌زند، اما باز هم یک زاویه‌ی دید دیگر!

سپیده یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 22:36 http://sepideh-ahmadi.blogsky.com/

مرد، بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد


**باید بوستانش را به سر انجام می رساند ..
فرصتی برای این حرف ها نداشت .. .**






جالب بود ...

نازلی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 18:06 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

جالب بود نیمدونستم.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد