زن، آه سردی کشید و با صدایی بغضآلود گفت: ((میدانم دوستم نداری. میدانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمعکاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچچیز سرت نمیشود.)) و در حالی که کم کم لحناش تندتر میشد، بغضاش شکست و با گریه گفت: ((بیاحساس! سنگدل!))
مرد، بدون این که کلمهای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))
جـدن اینطوری بوده ؟ !!!
خوب بود.
بهشدت داستانک «بتپرست» ضربه نمیزند، اما باز هم یک زاویهی دید دیگر!
مرد، بدون این که کلمهای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد
**باید بوستانش را به سر انجام می رساند ..
فرصتی برای این حرف ها نداشت .. .**
جالب بود ...
جالب بود نیمدونستم.
موفق باشید.