از همون بچگی علی و میترا با هم بودن
وقتی به همدیگه نگاه می کردن ٬ چشم هاشون برق میزد
راستش رو بخوای ما بچه محل ها خیلی به علی حسودیمون می شد
آخه هممون با هم بزرگ شده بودیم
وقتی رفتن خونه میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو میدونستن
الان بعد از ۵ سال هیچکدوممون رومون نمیشه تو صورت میترا نگاه کنیم
چون باید شاهد سند طلاق اینا باشیم
کی فکر میکرد علی تو زندگی اینجوری باشه !!
------------------------------------------------------------------
خوانندگان محترم، همانطور که ملاحظه میفرمایید ما در اینجا با یکی از نویسندگان برنامهی خانواده مواجه میباشیم.
در این قسمت ایشان اشتباهن یکی از نوشتههای ۲۰ سال پیش رادیو (برنامه خانه و خانواده) را قرار دادهاند که به این وسیله پوزش میطلبیم.
من داستانتو دوست داشتم. خوشم اومد. راوی جمع خوب بود کاش بیشتر خودشو نشون میداد.
بسم الله. سلام. جالب بود.
با سلام
داستانک گرایی و داستانک گریزی عنوان مقاله ای از بنده در آتیبان.
به آدرس داده شده مراجعه کنید .
با سپاس
سلام!
راوی داستان بسیار مناسب انتخاب شده بود. اما دوست خویم به نظر من(که البته شخصی است) این داستان از همون ابتدای کار انتهای خود را لو می دهد. آن ویژگی ضربه زننده بودن با پایان غیر منتظره را نداشت. اما بنا به تجربه شخصی که دارم, مفهومی که مد نظر داشتی, فکر آدم را به خود مشغول می کند.
موفق باشی
عشق بچگی
بچگی عشقی !!
...
با اینکه کلی ازت ایراد میگیرن و لی مخاطبات کم هم نیستن !! خردادی !
تبریک..
یه کم اون مدلی بنویس که علی اشرفی دوست داره ..
گناه داره
فقط جیغ نمی زنه :)
نظره لطف شماست
سلام
این یعنی چی؟؟؟
من چیزی از ایت داستانک دستگیرم نشد
خیلی بهتر می تونید بنویسید
انتظار ما از شما بیشتره
به وبم سر بزن
منم داستانکی ام
موفق باشی
یاعلی