صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدارم کرد. دستم را بسوی گوشی دراز کردم.
- اه لعنتی اینجا هیچ وقت خدا گوشی آنتن نمی ده.
صدای ضربات را در سرم احساس می کردم؛ سردرد عجیبی مرا گنگ کرده بود. باز خوابیدم.
صدای زنگ گوشی...
از خواب بیدار شدم. چهار خط آنتن پر بود.ساعت را نگریستم: دوازده ودوازده دقیقه.
یک شنبه تمام شده بود و من کلیسا را ازدست داده بودم.
انگار یه ذره ناقص بود. یعنی فضای داستان انگار گوشی و تکنولوژی رو نمیطلبید . شاید فقط یه ساعت پاندول دار اونم برای ثروتمندان روستا. نمیدونم چرا من اینطوری حس کردم.