یاد حرف پدربزرگش افتاد:«رودخونه ماهی پرورش میده، دریا نهنگ». همین حرف باعث شده بود که مزرعه پدریاش را رها کند و به شهر بیاید.
کمک راننده فریاد زد: «داریم حرکت میکنیم کسی جانمونه». پک آخر را به سیگارش زد و ته سیگارش را زیر پا له کرد. به سرعت سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. نگاهی به ساک کهنهاش انداخت. حاصل ۲۰ سال کارگری و دستفروشیاش شباهتی به نهنگ نداشت.
پینوشت
بازنویسی شد
سلام
داستان خوبی بود...
حاجی مرحبا ! هنوزم دود از کنده بلند میشه.
داستان قشنگی بود. کاملتر هم شد.
ممنون.
پس چرا کسی نقد نمینویسه. نظر نمیده دعوا نمیکنه؟
اینکه «چرا کسی نقد نمینویسه. نظر نمیده دعوا نمیکنه؟ »
همش تقصیر هپلیه!
داستانک که نمینویسه.
وقتی هم مینویسه پر از ایراده!
ایراداش رو هم که میگیری سانسورت میکنه!
داستانهای بی عیب و نقص بقیه رو هم اونقدر نقد میکنه تا بقیه قهر کنند بروند.
تو دعوا هم همش جر میزنه.
همش تقصیر هپلیه!
هپلی! جواب بده!
ای بابا ٬ این حرف ها دیگه از رو شکم سیری بود خدائیش
این نظر دقیق نیست. منظور کدام حرف هاست؟ چرا فکر میکنید از روی شکمسیری است؟