داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

خدا

روی کاغذ نوشت: خدایا چی از جون من می خوای، همین الان همش مال تو

طناب دار و دور گردنش انداخت و ...

تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد.

- : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟

-: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
لی دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 18:05 http://www.leee.blogsky.com

سلام
خیلی خوب شده...
ممنون...
حرفی برای گفتن ندارم...

مرتضی توکلی چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:32

من در نقش یک آدم بی‌سوات متجه داستان نشدم!
البته این دقیقا به بی‌سوادی من برمی‌گرده و ربطی به نوشته شما نداره

علی اشرفی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:31 http://dokkan.blogsky.com


والله راستش من هم متوجه نشده بودم.

فقط چون سرکار خانم Leee فرموده بودند: «خیلی خوب شده»، رویم نشد بگویم!

مصطفی یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 17:24

ایول به خلاقیّت ماقبل تاریخیت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد