داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مستی

وقتی مرد مست می کرد، زن را می زد. زن غمگین می شد، پشیمان می شد و کودک را می زد، کودک گریان ته لیوان را سر می کشید، مستی را به رنگ سیاه نقاشی می کشید و بعد خدا را می زد.

گونه های خدا سرخ شده است از این همه مستی.

خنده

وقتی می خواست دنیا بیاید همه منتظر بودند، گریه کند. مانند همه ­ی دیگر، اشک بریزد از این همه رنج که در آینده باری خواهد شد روی دوش هایش. ولی در لحظه ورودش به دنیا خندید. پزشکان او را غیر طبیعی خواندند.

سال ها می گذرد واو در حالی که به سفیدی روپوش های تیمارستان عادت کرده، هنوز به دماغ عمل کرده ی پیرزن زائو؛ حلقه بدل زن همسایه، زیب باز شلوار پدر و خلقت ناخوانده خود می خندد.

پینیکیو

عاشق کارتون پینوکیو بود. از چوب هایی که جمع می کرد، عروسک هایی شبیه آن کاراکتر کارتونی می ساخت. چوب ها را به واسطه ی شغلش به راحتی به دست می آورد،  رفتگر ازخدا بچه می خواست ولی بچه از خدا این زندگی را نمی خواست. روزی در حال جمع کردن پسماند های آدمی؛ پس داده ای عجیب یافت. جنینی شکل یافته.

تمام آدمک های چوبی را روی هم تل انبار کرد. آن لزج معصوم را در وسط آن ها قرار داد. همه ی آن ها را یکجا به آتش کشید. او دیگر از خدا چیزی نمی خواست...

فینگلیشی مثل عاشقانه هات

هر چند به من ربطی نداشت ولی گوشی رو بر داشتم و براش( فینگیلیشی درست مثل

 رفتارای مثلا عاشقانش) نوشتم:"؟lanati ruzi chan vade ashegh mishi" ولی این بار گوشی دلش نیومد و پیام رفت کنج بقیه نگفته ها.

رفتم سراغ رعنا دخترک کتاب "همنوایی شبانه ی ارکستر  چوب ها" :

"... او سه شخصیت متفاوت دارد.شخصیت اول زنی بود زیبا، با هوش؛ سرزنده و خوش مشرب.شخصیت دوم پسری بود لوس وننر؛ و شخصیت سوم، دختری فوق العاده ضعیف و شکننده که بر اثر مراقبت های عاشقانه ی مردی موقتا اعتماد به نفس پیدا کرده بود اما از ترس آنکه مبادا دوباره زمین بخورد، به محض احساس کمترین حمله، به صورت مخاطبش پنجه می کشید"

 روزگاریست این رعنا را می شناسم...

 ترانه ی خواننده تلویزیون به خنده ام انداخت:

"احتمالا احتمالا دارم عاشقت می شم..."  

 

عشق پلاستیکی

داشت برای دوستش تعریف می کرد(همیشه این کارش بود، هر وقت او را می دید از شخصی ترین مسائل زندگی اش با او صحبت می کرد.) با اینکه رفیقش دهان بد بویی داشت و این برای او قابل تحمل نبود:

تا حالا سابقه نداشته، الان درست هفت روزه که با هم قهریم، تو خیابون با فاصله از هم راه می ریم، شبا هم جامونو جدا از هم می زاریمو می خوابیم؛ ولی با این حال دیشب سکس داشتیم، سکس خوبی هم بود. از سره شب تا خود صبح رو هم بودیم.

مرد به دلیل عرق سوز بودن پاهایش گشاد گشاد به طرف در رفتو یک لنگه دمپایی وارونه و آن یکی که پیش کفش دور افتاده بود را پا کرد و به سمت کوچه روانه شد.

دو دمپایی با فاصله از هم می رفتند و کفش به آن ها خیره بود

بوسه

 از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.

پرسیدم: چه می کنی؟

گفت: بوسه هایش را می خرم.

موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.

---------------------------

minifictions.blogfa.com

تمام

صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدارم کرد. دستم را بسوی گوشی دراز کردم.

- اه لعنتی اینجا هیچ وقت خدا گوشی آنتن نمی ده.

صدای ضربات را در سرم احساس می کردم؛ سردرد عجیبی مرا گنگ کرده بود. باز خوابیدم.

صدای زنگ گوشی...

از خواب بیدار شدم. چهار خط آنتن پر بود.ساعت را نگریستم: دوازده ودوازده دقیقه.

یک شنبه تمام شده بود و من کلیسا را ازدست داده بودم.

دروغ

او همیشه دروغ می گفت. به هر کس که می رسید به ترفندی با دروغی کاملا باورکردنی طرف را سردرگم زندگی می کرد.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر از دروغ گفتن لذت می برد. فقط به این می اندیشید که چه کسی را و چگونه با دروغی بفریبد.روزی صحنه ی به دنیا آمدن کودکی را دید. فکر کرد، ترسید، کم آورد...یادش آمد او برای به دنیا آمدن به این زندگی به خودش هم دروغ گفته بود. پیش از آنکه کسی بداند او دروغ گوست خودش را کشت. 

                                                                            بدون هیچ یادداشتی...

www.minifictions.blogfa.com

 

مجهول

غرق حل مسئله بود. آنچنان تقلا می کرد که خستگی در چشمانش موج می زد. هرچه بیش تر تلاش می کرد، بیشتر در مسئله فرو می رفت.

پدر بزرگ می گفت: "هرگاه در حال غرق شدن هستی هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می روی." ولی او دست و پا زد، تلاش کرد، فرو رفت، غرق شد، مسئله شد. سال ها می گذرد و من در اعماق معادلات او یک مجهول اضافی می بینم

تنهایی

سگ پارس می کرد، مرد آسوده بود. خریده بود او را برای نگهبانی از تنهاییش. روزی قلاده سگ پاره شد و سگ رفت؛ نگهبان تنهایی رفته بود. مرد ترسید، لرزید، خام شد، سگ شد...
سگ، پیر و خسته بر گشته است. فرزند مرد، نگهبانی خریده است برای تنهایی سگ و سگ روی قبر مرد زوزه ی تنهایی می کشد از فرار.

www.minifictions.blogfa.com

نگاه

:راستشو بگو تا حالا چند بار عاشق شدی؟

- خوب من عاشق دخترایی هستم که سرشون می زارن رو شیشه عقب ماشین و بیرون رو نگاه می کنن، درست موقعی که بابا مامانه هواسشون نیست، من عاشقش می شم.

: بعدش، بعدش چی می شه؟

- خوب اینقدر دختر خانوم رو نیگا می کنم تا ماشین دور می شه و من دیگه نمی بینمش

: بعد میری دنبال ماشین دیگه؟

- نه دوباره می گردم دنبال یه دختر تنهایی که پشت ماشین سرشو گذاشته رو شیشه و بیرون رو نیگا می کنه

: بعد دوباره تو عاشقش میشی؟

- نه این بار اون دختره هستش که عاشق من شده

می دونی دلم واسه ی دختر می سوزه،حتما باباش داره سرش غر می زنه که چرا مجبورش کرده خیابونو دوباره دور بزنه...

www.minifictions.blogfa.com

مستقیم

زن: آقا مستقیم

راننده که خیلی وقت بود مستقیم را گم کرده بود، با خود گفت:" این بار می روم." پایش را روی ترمز گذاشت.زن سوار ماشین شد و ماشین به راه افتاد.

زن: من پول زیادی ندارم ولی در بست.

راننده آرام و ساکت به راه خود ادامه داد. زن حرف زد، او سکوت کرد. زن گفت، او گوش داد. زن خندید، او حتی پوزخندی هم نزد. زن کیفش را باز کرد و خودش را در آینه ای آراست، او لحظه ای هم به آینه ماشینش نگاه نکرد.

زن: حالا می توانی بپیچی.

ولی مرد مسیرش مستقیم بود.

زن گوشه ی خیابان: آقا مستقیم.

www.minifictions.blogfa.com

بند ۱۱

تبعید شده بود، در جزیره ای، به اسم تردید. زندانی که زندان بان های آن نمی دانستند جرم زندانی ها ی آن چیست... نمی دانستند چه کسی دزد است و چه کسی قاتل و یا چه کسی...؟ واین آن ها را خیلی آزارمی داد. روزی از فرط جنون به زندانی بند ۱۱ که فکر می کنم او بود حمله کردند.آن قدر او را زدند تا به جرمش اعتراف کند ولی او نگفت. از درد شکنجه به خواب رفت. خواب دید که آزاد شده است از زندان تردید... از بند ۱۱. از صدای برخورد خون به رگ هایش بیدار شد، باز در همان سلول لعنتی بود.گیسوانش را پشت گوش هایش انداخت، صدای خون و رگ آزارش می داد، میخ گوشه ی دیوار را برداشت و جمله ای که زندانی قبلی نیمه کاره رها کرده بود کامل کرد:
آنقدر دوستش دارم... آنقدر دوسش دارم که می خواهم با او یک دست منچ بازی کنم.

www.minifictions.blogfa.com

بدون تیتر

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی چشمانم را بستم. و این بار در چشمانم نشستی، گریستی، گریستم. بازی کودکانیمان یادت هست؟ هر کس که می توانست چوب کبریت را آتش بزند بی آنکه ذره ای از آن نسوخته باقی نماند او برنده بود. و بازنده بازی همیشه من بودم با انگشتان تاول زده و سوخته. شاید عمدی در کار بود؛ آن وقت که انگشتانم لب هایت را می بوسید زندگی آغاز می شد.

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی، بنزین، کبریت، خودت را سوزاندی بی آنکه ذره ای نسوخته در بدنت به جای بگذاری. و باز هم من بازنده بازی؛ با وجودی سراسر سوخته و تاول زده.

و حال دیگرنه لبی، نه انگشتی ونه آغازی. من مانده ام با چوب کبریت های نیمه سوخته ام.

www.minifictions.blogfa.com