داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

عشق پلاستیکی

داشت برای دوستش تعریف می کرد(همیشه این کارش بود، هر وقت او را می دید از شخصی ترین مسائل زندگی اش با او صحبت می کرد.) با اینکه رفیقش دهان بد بویی داشت و این برای او قابل تحمل نبود:

تا حالا سابقه نداشته، الان درست هفت روزه که با هم قهریم، تو خیابون با فاصله از هم راه می ریم، شبا هم جامونو جدا از هم می زاریمو می خوابیم؛ ولی با این حال دیشب سکس داشتیم، سکس خوبی هم بود. از سره شب تا خود صبح رو هم بودیم.

مرد به دلیل عرق سوز بودن پاهایش گشاد گشاد به طرف در رفتو یک لنگه دمپایی وارونه و آن یکی که پیش کفش دور افتاده بود را پا کرد و به سمت کوچه روانه شد.

دو دمپایی با فاصله از هم می رفتند و کفش به آن ها خیره بود

نظرات 6 + ارسال نظر
سید شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 19:31 http://papoy.blogfa.com

سلام به دوستان خوب و اهل ادب
داستانک های من پنجره ای است به دنیای پیچیده ذهنم
پاپوی خوشحال خواهد شد اگر میزبان شما خوبان باشد

امیرحسین شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 19:41 http://www.apvt.blogsky.com

سلام.
وب بسیار خوبی دارید.
تقاضای تبادل لینک دارم.
اگه مایلید تو سایتم یه نظر بدید.
سایت ما به نویسنده ای خوب مانند شما نیاز دارد.
بازم اگه مایلید تو سایتم یه نظر بدید.
همچنین کد افزایش آمار سایت و وبلاگ در سایت ما.
سایت ما:
www.apvt.tk

خلیل رشنوی یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:01 http://zagrosstory.blogfa.com

با سلام
نخستین نشریه الکترونیکی داستان نویسان غرب کشور منتشر شد . قدم رنجه فرمایید .
با سپاس

علی اشرفی یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:48 http://dokkan.blogsky.com


نویسنده‌ی قابلی تعریف می‌کرد که وقتی اولین نوشته‌اش را به سردبیر مجله‌اش داده، او آن را پاره کرده و دور انداخته است.
همیشه این برای من سوال بود که اگر من جای آن نویسنده‌ی جوان بودم، آیا برای همیشه آن موسسه را ترک نمی‌کردم؟ هنوز هم جواب این سوال را ندارم. ولی گذشت زمان ثابت کرد که فقط «پاره کردن بعضی نوشته‌ها» هشدار به نویسنده‌ی آن است که قدر خود را بیشتر بداند. وگرنه آن استاد بزرگ می‌توانست با متانت و صبوری و مهربانی به آن جوان بگوید: نه پسر جان! تو نویسنده نمی‌شوی. برو دنبال یک کار حسابی.

ولی گاهی اوقات فکر می‌کنم که کاشکی استادی بود و نوشته‌های بــــد بعضی نویسندگان خـــــوب را پاره می‌کرد. مثل همین یکی.

سلام علی آقا نظراتونو همیشه با جون و دل بذیرفتم... ممنون

نازلی دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 16:35 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

مثل این بود که داستان تموم نشده. من گیج شدم.

یه بهر دیگه بخون نازلی خانوم.. فقط یه بار دیگه

نازلی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:13

فکر کنم که فهمیدم عشق دمپایی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد