داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بوسه

 از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.

پرسیدم: چه می کنی؟

گفت: بوسه هایش را می خرم.

موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.

---------------------------

minifictions.blogfa.com

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی رضائی شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:21 http://www.stop4story.blogfa.com

با سلام انجمن داستانی چوک به روز است . منتظر نظر رنجه های خوب شما دوستان هستیم.[گل][گل]

نازلی دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 16:32 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

درسته که باید داستانک کوتاه باشه ولی نه گیج کننده و پیچیده.

سحر جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 00:12 http://sahar.blogsky.com

من از این داستانک خیلی خوشم می‌آید.
چندین بار خواندمش، از خواندنش سیر نمی‌شوم.

ممنون آخه چون یه جوری از ته ته دل اومده واسه همین به دل می شینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد