از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.
پرسیدم: چه می کنی؟
گفت: بوسه هایش را می خرم.
موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.
---------------------------
minifictions.blogfa.com
با سلام انجمن داستانی چوک به روز است . منتظر نظر رنجه های خوب شما دوستان هستیم.[گل][گل]
درسته که باید داستانک کوتاه باشه ولی نه گیج کننده و پیچیده.
من از این داستانک خیلی خوشم میآید.
چندین بار خواندمش، از خواندنش سیر نمیشوم.
ممنون آخه چون یه جوری از ته ته دل اومده واسه همین به دل می شینه