داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

عکس برتر سال

 عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.  

چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت  بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد . 

 

همین حوالی

مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث  «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح  شب نشینی ها شد.

افسانه ی یوسف و زلیخا

زلیخا در را بست ...

یوسف بی حرکت ماند .

زلیخا دلبری کرد ...

یوسف به خدا پناه برد .

زلیخا روی بُت را پوشاند ...

یوسف از خدا شرم کرد .

زلیخا  ...

یوسف به سمت در رفت .

زلیخا خنجری برداشت و میان کتف های یوسف نشاند .

 و 

یوسف مجالی برای تعبیر خواب نیافت !

 

یلدا...

دست ها رو جلوی دهانش برد و « ها ه » کرد ... 

امشب طولانی ترین شبی است که روی این کارتن ها می لرزد و می خوابد.

با خود فکر کرد: وسط این سرمای لعنتی یک قاچ هندوانه ی خنک هم عجیب می چسبد !

از صبح تا شب

از صبح تا ظهر دوید و داد و فریاد کرد و بازی کرد و  همه را خنداند  

از ظهر تا شب دنبال حق خود دوید وحق دیگران را خورد و همه را گریاند  

شب ، بیکار شد و حساب کتاب کرد و وقتی کلی کم اورد، گریست  

 

زندگی اش به همین راحتی به پایان رسید . 

 

توریست ِ سرباز

قصد دیدن سرزمین پدری کرد ... هیجان  داشت و دلهره ...  

مادر همیشه از ایران میگفت و کنجکاوی اش را بر می انگیخت . 

هواپیما که فرود امد یک دنیا شادی وجودش را گرفت ، اما ...  

حتی فرصت سوار شدن به اولین تاکسی را نیافت . 

  

توی پادگان ، همه جوان هندی افسرده را می شناختند که  در صدد گرفتن معافیت پزشکی و  

بازگشت به کشورش بود ...

غریق

یک دست دیده میشد .. ملتمس برای بودن

موج می امد و او را در خود میخواست...

موج می کشید و زندگی می کشید

صاحب ِ دست  در کشاکشی سخت ،‌

در اب بلعیده شد

و

یک مادر برای زندگی ماند ،‌

با دسته ای گل ‌، برای دریا ...

همه به جز من !

نویسنده ی بزرگ ، 

در نوشته اش  ا ز مردم خواست  تا به استعداد ها و توانمندی های افراد توجه کنند و

 با رعایت ضوابط ،‌یکدیگر را یاری دهند و برای رسیدن به هدف هایشان ،‌ یکدیگر را لگد مال نکنند 

 ‌تا هر کس بر حسب توانایی هایش به شهرت و محبوبیت و موفقیت  برسد‌ ...

 

مغرورانه نوشته اش را یکبار دیگر خواند ،یک نوشته ی عالی  و تاثیر گذار ...

 

تلفن را برداشت و چندین تماس ... 

دوست های خوب چندین ساله ، کارهای چاپ خارج از نوبت مطالبش را در پرتیراژ ترین روزنامه ی شهر ،  برعهده گرفتند  !!!

نا مادری

خالی از حسّ مادرانه ،‌

منتظر امدن همسر شد .

بچه ها که نبودند خانه سوت و کور بود.

همسر برایش گل خرید .

به  شادی ِ‌مادر بچه ها حسودی اش شد ،

با عجله اشک ها را پاک کرد و گلدان را پر از اب  ... 

گمشده

صدای شدید ترمز ، ارامش ِ خیابان را بر هم زد

در خود پیچید و به گوشه ای افتاد ...

اتومبیل با تردید ،از جا کنده شد ، به سمت فرار ...

 

یک هفته بعد ،‌ در روزنامه صبح ، کادر کوچکی کنار جدول کلمات متقاطع  التماس میکرد :

                             ....  گمشده ....

قصه ی همیشگی

جمعیت به هم فشرده شد  و چند کفش هم لگد مال و خاکی ،‌

تا یک نفر دیگر هم بتواند سوار شود .

اتوبوس به زحمت  از جا کنده شد ... 

تنها چیزی که به جا ماند ،‌نگاه خیره ی  یکی از مسافر ها بود ،‌به در ب اتومبیلی که برای یک شخص  مهم تر ،‌باز شد .

عروسک

سارا عروسکش را بغل کرده  و لبه ی تخت نشسته بود  .

دلم برای نوازش موهای طلایی و حلقه شد ه ی عروسک پر میکشید ...

عروسک را که می خواباند چشم هایش بسته میشد!

شکم عروسک را که فشار میداد گریه میکرد و صدا میزد : ماما ن      ماما ن ... 

جوراب هم داشت !

کنار تخت روی زمین نشستم و مات به سارا و عروسکش نگاه کردم  ،

ارام دست بردم برای  لمس پیراهن سفید و چین دار عروسک،   

سارا عروسک را محکم تر بغل کرد و  

گفت: دست نزن !! 

 

توی ماشین ،‌من و عروسک پلاستیکی ِ یک دست ، به هم خیره شدیم ..

چشمهایش هنوز هم میخندید وقتی دور از چشم مامان زیر پا لهش کردم و جا گذاشتمش... 

چهار دیواری

تنهایی خسته اش کرد.

با اولین صدا ،‌سمت در ‌،دوید و به بهانه ی تمیز کردن چهار چوب ،‌ در را گشود ،

تا شاید سلامی و حرفی... و این روز لعنتی کش دار تمام شود .

 

در که بسته میشد  ‌،صدایی توی ساختمان پیچید؛

همسایه ی فضول !

خوش نویس

با خطّ دلتنگی ، نوشتم : 

محبوب من !

در جان من و دور از منی ...

 

 

استاد مرا تحسین میکند و یک سرمشق جدید به من میدهد!

تیر خلاص ...

 

بال نمیزنم .. اما اوج میگیرم ...

سرو صدایمان مرداب را پر کرده ... جیغ و داد و خنده ...

شاد و زنده  میروم و میایم ..

مرداب زیر بال هایم و اسمان در مرداب ...

شیرجه میزنم توی اب و .... خیلی خوشمزه است ... دوباره اوج میگیرم ...

 

تیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...!

 

هول میشوند همه ...

صدای بال های یک دسته پرنده ی وحشت زده  چرت مرداب را پاره میکند .....

کودکی با شادی میخندد و دست میزند ...

بین نیزار افتادم و میبینم که همه میروند  و از زمین و ادم هایش دور میشوند ...کسی منتظرم  نمی ماند ....

سگ به رویم میخندد ..تیر خلاصی را میزند با دندان هایش ... 

 

 توی کیسه ی شکارچی میافتم..

  و

دنیا تمام میشود .   

 


  

سلام  

خوشحالم که بین شما هستم :)