-
هم مسیر
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 18:34
اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. میترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خشخش لباس. اگر صدایی بود حتماً میشنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیکتر میشه. میترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمیدونستم با چی...
-
احمق
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 12:03
اول یه ابروش رو داد بالا! بعد انگار که عصا قورت داده باشه، کمرش رو صاف کرد و دست به سینه نشست. و بالاخره با یه لحن حکیمانه و صدای بم گفت: (( جماعت نادان! )) اونوقت با یه سرفه گلوش رو صاف کرد و حس کرد که از بقیه بیشتر می فهمه. http://golaab.blogsky.com
-
پیشدستی
جمعه 23 فروردینماه سال 1387 14:26
چهاردهمین سالگرد عروسی وقتی از سر کار برگشت که همهی گلفروشیها تعطیل شده بود. با خودش فکر کرد از گلهای باغچه حیاط یه دستهگل رز درست کنه که همه گلهاش یکرنگ باشه. خودش رزهای بنفش رو دوست داشت و همسرش رزهای صورتی. با خودش فکر کرد که چهاردهتا رز صورتی بچینه. وقتی به خانه رسید دید یه نفر همهی گلهای بنفش باغچه رو...
-
رویا
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 10:29
4 تا دیگه مونده بود اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و …… شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد . مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !! دخترک هراسان به مرد خیره شد مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه ( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو . دخترک برخاست و...
-
غول چراغ جادو
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 00:21
برق شوق را توی چشمهای پسرک میشد دید. توی سکوت غار صدای ضربان قلب خودش را میشنید. چراغ را برداشت و چندبار دستش را روی آن کشید. کمی صبر کرد. اما اتفاقی نیافتاد. مجددا دستش را روی چراغ مالید. اینبار محکمتر از قبل. صدای غول در فضای غار پیچید: «بیخودی زحمت نکش، من ترجیح میدم تا ابد این تو بمونم تا اینکه بیام بیرون و...
-
عصر پنجشنبه
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 12:16
ایستاده بودم پیش پاش؛ نگاهم افتاده بود توی شیارها و نمیتوانستم اسمش را بخوانم. چشمهام راهِ رفته را برمیگشت و گیر میکرد. میترسیدم که این اسمِ هرکسی باشد. اسم هرکسی چندتا ازین شیارهای پُر لِفت و لعابِ نستعلیقی دارد. جز خودم که اگر بروم دیگر نیستم که روی سنگ قبر را بخوانم. ـ اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد! آبی از سر...
-
تصمیم
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 17:19
تصمیمو گرفتم احساس کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم می خواستم بهش بگم از کودکی خونه کوچیک قلبم به امید اون پرنور و گرم بوده . ولی وقتی کنارش رسیدم گلوم خشک شد سرمو انداختم پائین دفترچه خاطراتش روی میز بود همون دفتری که یه عکس قلب سرخ داشت همون دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم ....
-
مسابقه داستانک نویسی
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 14:25
http://www.iran-tcac.com/Page/?id=165 به همه دوستانم پیشنهاد می کنم این لینک رو ببینین.
-
راه حل اینشتین!
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 11:16
روی دیوار نوشته بود E=mc 2 پرسیدم: این یعنی چی؟ برای من یک سخنرانی مفصل کرد که تقریبا هیچی شو نفهمیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که اگه بتونیم فقط یک حبه قند رو به انرژی تبدیل کنیم، مشکل کارت سوخت - برای همیشه - حل می شه! http://golaab.blogsky.com
-
بهشت زیر پای ماست
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 20:45
زن: از بچهدار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست. مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو. زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.
-
سیب سرخ حوا
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 12:25
همینطوری که ظرفها را میشستم با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخههای پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظههای آخر غروب بود و خورشید سُرمیخورد و پایین میرفت. لحظهای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کمکم خاکستری میشدند. اما یک خورشید قرمز کوچولو همونجایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون...
-
استخدام همون سرجوخه!
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 00:25
(( توضیح: این یک جوک نسبتا قدیمی است که بهنظرم مناسب آمد در حاشیه داستانک « وظیفهشناس » آن را نقل کنم.)) مامور گزینش ارتش رو به اولین جوان متقاضی استخدام: مامور گزینش (با تحکم) : دو دو تا؟ جوان (۱): چهار تا مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟ جوان (۱): چهار تا مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟ جوان (۱):...
-
بازگشت
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 12:46
کلاف نخ دستم بود و میبستم. آدم جلوی تلویزیون ناخنهایش را میگرفت. وقتی اومد تو از صورت برافروختهش میشد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟ قابیل گفت: کشتمش. آدم خشکش زد. کلاف از دستم افتاد و باز شد. تازه امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.
-
وظیفهشناس!
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 00:43
سرجوخه دستور آتش را صادر کرد. چند لحظه بعد اعدامی با چشمان بسته و بدن پر از گلوله روی زمین افتاده بود. سرجوخه به طرف اعدامی رفت و چشمبند او را کنار زد. همکلاسی قدیمش را شناخت. لوله هفتتیر را روی شقیقه همکلاسی گذاشت و تیر خلاص را شلیک کرد. سپس هفتتیر را داخل غلاف چرمیاش قرار داد. سرجوخه به طرف کارگزینی رفت تــا...
-
استخدام فوری
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 00:38
به یک مجسمه ساز خبره برای ساخت مجسمههای عتیقه نیازمنیدیم. متقاضیان نمونهای از سر سرباز هخامنشی را بعنوان نمونهکار همراه داشته باشند. سمساری عتیقهچی و پسران!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 14:32
آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم . اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ، می گفتیم : کارداریم . می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ، می گفتیم اونا هم درس دارن . آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم . اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم ....
-
غذا
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 10:51
از دور می بینمش. با شتاب فرود میام به سمت زمین و از سوراخ می کشمش بیرون... ممنونم کرم خاکی! من و جوجه ها خیلی گرسنه بودیم. http://golaab.blogsky.com
-
گلایه از خودمان
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 02:00
خدمت هپلی عزیز عرض کنم که: جانا سخن از زبان ما میگویی! راستش وضعیت وبلاگ داستانک آن طور که انتظار داشتیم نیست. گلایههای هپلی هم کاملا منطقی است. اما یکی از مهمترین اشکالات وبلاگ داستانک این است که تعداد نویسندههای آن به اندازه کافی نیست. شاید تنها ۳ یا ۴ نفر داستانک های خودشان را مینویسند. بقیه هم به قول هپلی...
-
گلایه
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1387 10:52
سلام بسیار جای تشکر داره که آقای اروج زاده به فکر وبلاگ داستانک هستن من خودمو کُشتم و از همون اول داشتم همینو می گفتم !(از۶ماه پیش) و البته از حق نگذریم آخرین پستشون که مربوط به وبلاگ بود دقیقا به ۴ ماه پیش برمیگرده !!!! ( http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=36 ) حالا حساب کن که همون ۴ ماه پیش دوباره بحث درباره...
-
یک سوال و جواب در باره وبلاگ داستانک
شنبه 10 فروردینماه سال 1387 18:21
سلام دوستان خوب عضو «داستانک» سوال و جوابی را که با نرگس در وبلاگ مدیران سایت داشتیم با اجازه شما همینجا برای اطلاع دیگر اعضاء کپی میکنم: سلام آقای اروج زاده. می خواستم بپرسم شما پیشنهادی برای وبلاگ داستانک ندارین؟ چون به نظر می رسه این وبلاگ رو رها کردین. البته این سوال برای دوستان دیگرمون هم پیش اومده. اگه هنوز به...
-
بت پرست
شنبه 10 فروردینماه سال 1387 11:41
نوح گفت: تنها، کسانی باقی خواهند ماند که به خدای یکتا ایمان آورده و این وعده الهی را جدی بگیرند. سپس از هر حیوان یک جفت، نر و ماده را گرد هم آورد و همراه با ایمان آورندگان در کشتی جای داد. در این میان، مردی مردد، در حالی که بت کوچکی را زیر پیراهن خویش پنهان کرده بود، پا به کشتی گذاشت. http://golaab.blogsky.com
-
چرا؟چرا با رفتن تو..............بهار می اید ؟
جمعه 2 فروردینماه سال 1387 13:20
افسوس می خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو..............بهار می اید ؟... آ مدی در سرمای زمستان... به سردی زمستان بودی..... به غم انگیزی شبهای تنهایی..... به خشکی برف ...می روی..... بهار می اید ...به نظر معامله خوبی است....امید آ ن دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند ...چه امید مبهمی...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هیچ گاه...
-
نویسنده ی گمنام
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 14:20
یک روان نویس، دیوان حافظ جیبی، موهای سپید و چند هزار تومان بدهی؛ ارثیه پدری من! http://golaab.blogsky.com
-
درس اول
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 10:46
پرسید: رودکی رو می شناسی؟ گفتم: آره! گفت: کی بوده؟ گفتم: خوب، شاعر بوده دیگه! گفت: دیگه، ازش چی می دونی؟ هیچ چیز دیگه ای نمی دونستم! پرسید: فردوسی رو چی؟ گفتم: آره بابا!!! گفت: حتما فقط اسم فردوسی رو بلدی!؟... می تونی یه بیت از شاهنامه رو بخونی؟ گوشام قرمز شدن... نمی تونستم!!! گفت: مولوی رو چطور؟... حافظ؟... کاملا...
-
ایست گاه
سهشنبه 21 اسفندماه سال 1386 09:07
هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.
-
از بچگی ات ام همین جوری بودی
دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386 15:06
از بچگی همیشه می دانست که باید، چند قدمی عقب تر از مادرش راه برود یعنی شنیده بود و می دانست کار خوبی ست و خودش هم این جوری بیشتر دوست داشت . . . مادرش لحظه ای مکث کرد ،سر برگرداند و به آرامی گفت جوونم بود،جوونای قدیم!مادر تو چرا همیشه از من پیرزن عقب می مونی؟از بچگی ات ام همین جوری بودی همیشه باید برمی گشتم،عقب و نیگا...
-
شادی
دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386 11:06
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 21:59
همیشه تو همه مراسمهای ختم و عزا شرکت میکرد.همیشه زیر تابوت رو می گرفت.اما حالا کسی نیست زیر تابوتش رو بگیره.حالا دیگه کی برای گدای محله مراسم بگیره.
-
خستگی ناپذیر
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 21:54
حسابی خسته و بی رمق شده بود.عرق از سرو صورتش می ریخت. پشت سرش رو یه نگاهی کرد .تا حالا اینقدر از کوه بالا نیامده بود.آفتاب وسط آسمون رسیده بود.گرم وسوزان.ولی اون تصمیمشو گرفته بود.آخه میخواست به قولی که داده بودعمل کنه.خستگی اش که در رفت باز راهش رو ادامه داد.دوباره شروع کرد به بالا رفتن.اون از بچگی عاشق کوه و صخره...
-
آرزوی بزرگ
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 21:49
همیشه از بچگی دوست داشت سوار بنز آخرین مدل بشه.آرزو داشت یه روزی صاحب یدونه آخرین مدلش بشه.با خودش می گفت بزرک که بشم اینقدر کار می کنم پولدارمیبشم تابه آرزوم برسم.بالاخره به آرزوش رسید.23 سال و 9 روز بعد ساعت 6 صبح یه روز زمستان یه بنز الگانس وارد محوطه اجرای احکام میشه.اون با قاچاق هرویین به آرزوش رسید.حتی برای 19...