4 تا دیگه مونده بود
اولیش رو در آورد و آتش زد ،
به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .
مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!
دخترک هراسان به مرد خیره شد
مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .
دخترک برخاست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشید! آیا این داستانک به داستانی مشهوری اشاره داره؟
متاسفانه من آن را نشنیدهام.
ضمنا کلمهی آتیش اگربود بهتر بود.
همچنین برخاست = بلند شد.
التماس دعا.
داستانک خوبی است. اما یک اشکال دارد. اگر کسی داستان دخترک کبریت فروش را بهخاطر نداشته باشد متوجه ارتباط این داستانک با آن نمیشود. من اگر بودم اول داستان مینوشتم:
«دخترک کبریت فروش داخل سبدش را نگاه کرد. فقط 4 تا کبریت دیگه مونده بود...»
یا یه چیزی شبیه به این که ارتباط این داستانک با داستان دخترک کبریت فروش را بیان کند.
ولی راستش من از خوندن این داستان لذت بردم. آخه داستان «دخترک کبریت فروش» و خوب یادمه
حق با شماست
ولی کسی که طرفدار داستانک هستش یه چیزهای حداقل رو باید یادش بمونه دیگه
درضمن
اگرم اشاره ای به دخترک کبریت فروش نشه فرق آنچنانی نمیکنه
تقریبا میشه گفت یه داستانک مستقل هم بحساب میاد
سلام دوست عزیز
راستش من این بازی کردن با قصه های معروف رو خیلی دوست دارم. و واقعا باهاش سرگرم می شم.همیشه هم فکر می کنم با یه قصه که مردم شنیدن و می شناسنش، چه جوری می شه یه برخورد جدید کرد و یه نکته رو توش گنجوند.(گنجاند- چقدر صورت این کلمه محاوره ش خنده دار شد.)
اول فکر کردم مسیری که باید برم اینه که یه موضوع رو در نظر بگیرم وحالا با یه قصه تطبیقش بدم. اما بعد متوجه شدم اشتباه می کنم. قصه هایی که خیلی عمومی ان و همه می شناسنشون خودشون یه حاشیه هایی دارن که اتفاقا ظرفیت باز نویسی رو دارن.
مثال می زنم که منظورم رو روشن تر بگم:
مثلا توی قصه نوح، ما حاشیه زیاد داریم. ما شنیدیم که آدما دو دسته شدن. بت پرست، یکتا پرست = سیاه، سفید.
با خودم فکر می کردم آدما خیلی پیچیده تر از این حرفان. ما این وسط آدمای خاکستری هم داریم. اونا توی اون شرایط چه تصمیمی گرفتن؟
شما خیلی خوب می تونی این حواشی رو پیدا کنی. مثلا تو قصه قبلیت که اگه درست یادم باشه جمله آخرش این بود: ((انگار کسی قصه دخترک کبریت فروش رو براش نگفته بود.)) خیلی ظریف این قصه رو امروزی کرده بودی.
حالا، این همه حرف زدم که این تجربه خودم رو هر چند کوچیک، توی بازنویسی یه قصه، بگم. چون نیاز دارم و خوشحال می شم تجربیات شما رو هم بشنوم.
شاد باشید.
حتما
منم خوشحال میشم
اگه قابل باشم
... شعله از آمدن مردی سر فرو داد و خاموش شد.
مرد: پاشو پاشو، هرکی از راه میرسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه (با حالت پرخاش) بهت میگم پاشو.
دخترک برخاست و بیرمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویای باقی مانده گشت.
به نظر من مرد با هیبت و خشن کارتون دختر کبریت فروش را ندیده و گرنه شاید به عنوان کسی که کارتون نگاه میکنه دلش برای دختر میسوخت. البته شاید!
بالاخره این آقا گندهه که خشن هم هست یه موقعی بچه بوده !