داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

آقا مرتضا

{} : درود بر شما.

{} : چه سلامی، چه علیکی!

{}: خانواده محترم خوب هستن؟

{}: لازم نکرده از اونا بپرسی!

{}: خب،با اجازه شما؛ خدا نگهدار!

{}: آقا مرتضا! وایسا، اگر با صدای بلند آواز نخوانی؛ بهتره!لطف کن و نصب شبها با صدای بلند آواز نخوان! همسایه ها از تو گله مندند.

{}: ولی، من... .

{}: ببین آقا جان! لازم نیست با نعره بگی «من از قبی...لهء لیلی ...» می تونی همینو یواش زمزمه کنی.

{}: اما ... .

{}: برو معرفت یاد بگیر!

{}: دوست عزیز! من مرتضا نیستم و آقا مرتضا رو نمی شناسم! من دیروز آمدم طبقه دوم این ساختمان،آواز خوندنم بلد نیستم.

{}: ... !

بخت بیمار

ترم قبل، دکتر سنّت­ شکنانه ترجمه­ ی چند اثر ادبی از سیاهپوستان هارلم به همراه گزیده ­ای از متون فارسی از جمله بخشهایی از گلستان شیخ اجل را هم در برنامه­ ی درسی دانشجویانش گنجاند تا آنها را به­ ویژه به این نکته واقف کند که دیدگاه نژادپرستانه امری است عمدتاً ناخودآگاه و برساخته­ ی فرهنگ، و اینکه به رغم مذموم انگاشته شدن چنین دیدگاهی در حافظه­ ی دینی و بخش قابل توجّهی از فرهنگ ما ایرانیان، نه تنها این مسأله در تاریخ و ادبیات ما مسبوق به سابقه است، بلکه بدبختانه در مواردی حتّی صبغه­ ی غیرانسانی­ تری دارد نسبت به آنچه در برخی جوامع موسوم به نژادپرست غربی شاهدیم. با این حال، وقتی دکتر یک هفته قبل، از مرخصی چند روزه ­ای که به خاطر وضع حمل همسرش گرفته بود، بر­گشت و شاگردان و همکاران همگی با کرور کرور لبخند و تبریک از او استقبال ­کردند، احدی روحش خبر نداشت از این که زیر لبخند زورکی دکتر، کشمکش درونی حل­ نشده­ای وول می­ خورَد. با هر تبریک، دکتر به بخت بیمارش لعنت می فرستاد که چرا از میان این همه عمو و عمّه و خاله و دایی، پسرش باید عدل، همرنگِ دایی لقمانش بشود.

جواب

ــــ «... پسر! ...».   

 به محض شنیدن جواب، یک آن تصویر مادرشوهرش توی ذهنش نقش بست و بعد بدن ترکه­ای اش بی ­اختیار کف راهرو بخش ولو شد.

بچه‌ها از کجا میان؟

درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچه‌ها را تصحیح می‌کرد.
یکی از بچه‌ها بلند شد و پرسید: «خانم بچه‌ها از کجا میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچه‌ها... بچه‌ها......  کی میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز می‌کنن و نی نی کوچولو‌ها را در میارن.»
معلم رو به مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه‌، وقتی باباها و مامانا تنها می‌شن، گریه می‌کنن، بعد یه فرشته میاد، یه نی‌نی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه  فکر می‌کرد که بچه‌ها از کجا میان.

آینه

مشت­ زن از آخرین باری که آینه­ ی نشکن دستشویی خانه ­اش را در گرماگرم تمرین خرد کرده بود، دیگر در آینه جماعت نگاه نمی ­کرد. می­ گفت این بار گفته که انتقام سختی می ­گیرد. وقتی قضیه را برای دوست صمیمی­ اش تعریف کرد، دوستش گفت نکند دچار خیالات شده. گفت شاید بد نباشد یک سر دکتر برود. امّا خودش اصرار داشت که اتفاقاً برای اولین بار در زندگی ­اش احساس می ­کند به درک عجیبی از واقعیّت رسیده. 

 

درست یک ربع بعد از اینکه مشت ­زن در مسابقه با سرسخت­ ترین رقیب دیرینه­ اش غیبت کرد، بدنش را در پوشش مسابقه، افتاده بر زمین جلوی آینه­ ی عریض و یک ­تکه­ ی دستشویی سالن پیدا کردند. آینه جا به­ جا ترَک داشت. مشت ­زن از حال رفته بود. دهانش کف کرده و چشمهایش از میان ورم­ های صورتِ عرق­ کرده­ اش به زور پیدا بود.

معجزه

روز مصیبت­ باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی ­دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می ­داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ­ای که می­ خورد به کوچه ­شان. لحظه ­ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست را زیر لب زمزمه کرد. چند لحظه بعد سراسیمه چشمها را باز کرد و تا به خودش بیاید، چند متر خط ترمز انداخته بود. نعره­ ی راننده ای که از روبرو رد شده بود هنوز هم توی گوشش است: «گوساله، کجایی؟!»

عکس برتر سال

 عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.  

چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت  بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد . 

 

بهترین داستانک عاشقانه

گفتم: «داری زیاده­روی می­کنی. فردا روز کاری­یه ها.»

خندید و تن عرق­کرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیه­ی مخصوصِ مخصوصت که می­گفتی؟»

گفت: « تا سیگارم تموم می­شه، بمون تو خماریش.»

بش سقلمه­ای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسی­ها بدمون می­یاد منتظر بمونیم.»

پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبه­ی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانه­ی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»

گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»

لحظه­ای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضل­تر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."»

همین حوالی

مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث  «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح  شب نشینی ها شد.

قمارباز

 

با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:  

- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.  

همه زدند زیر خنده. چشم‌هایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس می‌کرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاس‌ها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد: 

- دمت گرم!

- ایول داره!

- بابا تخته‌باز! 

حریف با صدایی آرام‌تر از بقیه گفت: 

-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری 

چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت: 

- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده. 

- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی 

مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت: 

- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمی‌کنم. بچین تخته رو 

 

قلب سفید

 پاکت نامه را که با مهر و موم های فانتزی و زیبا تزئین شده بود پاره کرد... :

 - حالا تمام وجودم شده ای ،وتمام احساسم...قلبم را از هرچه و هرکه خالی کردم تا فقط برای تو باشد می خواهم از این به بعد فقط برای تو بتپد و  .........

 

قلمش را برداشت و روی یک کاغذ سفید،سفیدِ ساده فقط نوشت:

القلبُ حَرَمُ الله،فلا تًَسْکُن حرمُ الله غیرَالله......

مر۳۰

آقای استاد محترم سخنرانی اش را شروع می کند ،آنقدر از ارزش و اهمیت و قدمت زبان و ادبیات فارسی(پارسی) می گوید که دهانش کف می کند !از فردوسی می گوید و سی سال زحمتش ،از که و که و که...!از چه و چه و چه ...!خلاصه اینکه خودش را خفه می کند که: فارسی را پاس بداریم!

از روی سن که پایین می آیدهمکاران و شاگردان یکی یکی خسته نباشیدها و تقدیر ها و تشکر ها  را نثارش می کنند و او در جواب فقط خیلی متواضعانه می گوید:  

merci…!!!

مث خودش..

داشت می رفت حرم که دوباره بهانه گیری های خواهر کوچکترش شروع شد . اینروزا اصلا نمی تونست تحملش کنه ،اونم همینطور.تو راه بعد از اینکه مفصل به دعوا ها و جر و بحث های خودش و خواهرش فکر کرد، به این نتیجه رسید که باید باهاش مث خودش حرف بزنه . اصلا باید با هرکسی مث خودش حرف زد! 

 وارد حرم شد و به امام رضا سلام داد. رفت یه گوشه نشست. حواسش پرت دورو برش بود که خانم مسنی که کنارش نشسته بود برگشت و گفت: حاج خِنُم جان،بِبَخشِن،شما گوشه ی چارقدتان نُقُلی چیزی نِدِرِن؟ مو از صبح ضعف دِرُم!

یاد فکرهاش افتاد. صداش رو ریز کرد و گفت:نِه،حاج خانُم جان!نِدِرُم!

حاج خانوم بنده خدا سرخ شد و گفت :خِجِلت بیکیش!برو خُدِتِ مِسخره کن!

فهمید برای اینکه بتونه با هرکسی مث خودش حرف بزنه احتیاج به کمی تمرین داره! 

*اگه با لهجه ی مشهدی آشنایی داشته باشین شاید بیشتر لذت ببرین!!

دلم را تنها گذاشتم!

حالا هوا هنوز تاریک است. هوا تاریک است و چراغ ها خاموش. و مردمان در خواب! 

و من، فکر کردم که بیدار شده ام...!! 

....و دلم از شوق بیدار مانده بود... 

و حالا من و تو تنها هستیم! و دلم که سالهاست تنها مانده،با تو همنشین می شود... 

و دلم که سال های سال است صدایش را نمی شنوند،باتو از درد می گوید، 

...و رازهایی که می دانی!  

ثانیه ها می گذرد،ثانیه های هم صحبتی دلم با تو!..ثانیه های من در سکوت می گذرد!! 

فرصت تمام می شود 

در خلوت از دلم می پرسم:با خدا چه می گفتی آنقدر غریبانه که من نمی شنیدم؟  

می گوید: از تو شکایت می کردم ،تو که سالهاست صدای مرا نمی شنوی!

درخت


مرد تا سکوی پنجره خزید . کارگر های شهرداری ایستاده کنار درختی گه گاه از بی حوصلگی کلاه از سر برداشته و باز می چپاندند توی سر شان . سرم مرد به زمین افتاده بو د و خون به لوله اش برمی گشت . سه چهار نفر از همسایه ها با کارگر ها مشغول به جر و بحث شدند . مرد هر چه تلاش می کرد نمی شناختشان . کلاه های زرد رنگ تکانی خوردند ازسمت وانت بار اره به دست بازگشتند . زن سر رسید و سراسیمه مرد را خواباند روی تخت . جیغ اره طنین انداز شد . و تلاش زن برای مهارتشنج مرد . گپ و گفت همسایه ها در کار اره خاموش شده بود . سوزن سرم بیرون افتاده بود و دست مرد بی حال روی ملحفه ها ی خونی . دیگر شاخه های بزرگ را تمام زده بودند و زن زنگ زده بود برای آمبولانس . یکی از همسایه ها فریاد زد سیم و درخت از روی کابل ها فرود آمد .و همچنان زن نام کوچه را پشت گوشی فریاد می زد .