داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

یک داستان از منوچهر احترامی

مارها قورباغه‌ها را می‌خوردند و قورباغه‌ها غمگین بودند
قورباغه‌ها به لک‌لک‌ها شکایت کردند
لک‌لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لک‌لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده‌ای از آن‌ها با لک‌لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند و هم‌پای لک‌لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که برای خورده‌شدن به دنیا می‌آیند
تنها یک مشکل برای آن‌ها حل نشده باقی مانده است 
 اینکه نمی‌دانند توسط دوستانشان خورده می‌شوند یا دشمنانشان! 

 

پاورقی: 

این داستاد اثر منوچهر احترامی(۱۳۲۰ تهران - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ تهران) است که به علت بروز قحطی داستانک در اینجا آورده شده. 

من از قرار دادن این داستانک منظور سیاسی نداشتم ولی اگر شما دلتان می‌خواهد برداشت سیاسی کنید به خودتان مربوط است

نگهبان

و با صدای تیر همه بیرون ریختند . صدا از طرف اسلحه خانه بود و از تفنگ نگهبان آن که حالا دیگر چیزی از صورتش باقی نیست ، آنقدر که اولین سربازی که دوید تا بگوید آمبولانس حرفش تمام نشده زرتی توی صورت پاس بخش بالا اورد. دیگر توی خاموشی و قرق پادگان همه از همه جا آمدند تا ببینند چطور نگهبان اسلحه خانه خودش را به آن روز انداخته . و حالا که چراغ های جیپ افسر سر می پیچد ،ازجلوی آسایشگاه دور میزند و می رود بسمت اسلحه خانه ، سرخی سیگار ها لحظه ای غلاف می شوند .

و آن اولین سرباز که هی چس دود می کند تا نکند یک هو بزند زیر گریه برای چیزی که دیگر نیست .

بهترین

کمترین:«ما بهتریم، و بهترین خواهیم شد».

بیشترین:«ما کهتریم،می خواهیم بهترین باشیم».

...

کمترین:«کهترین را پایمال کنید! بنگ،بنگ...».

بیشترین:«نزن،ن ز...ن!تو بهترینی... ».

 

حراج سبز

از اون آدمایی بود که میشه بهشون بگی بیغ یا آخر بیغ. جز انبار زغالی که توش کار می‌کرد و اتاقی که اجاره کرده بود نه جایی را تو تهرون بلد بود نه حتی می‌دونست تو چه سال و ماهی، و روز و روزگاری زندگی می‌کنه.

یکی از غروبا که بر می‌گشت خونه‌ش، تو یکی از کوچه‌های نزدیک میدون شوش چشش خورد به دستفروشی که لباس‌های جورواجوری را حراج کرده بود. یکی از کت‌ها رو تنش کرد. هم اندازش بود، هم پارچهٔ خوبی داشت. لباس‌ها همه نو بودند اما یا برنگ سبز بودند یا روشون نوشته‌ای برنگ سبز داشتند و از همه مهمتر قیمت مفتی داشتند‌. همهٔ لباسا را خرید و تو‌ی همون بقچهٔ فروشنده پیچید و راه افتاد. چیزی نرفته بود که یه ماشین جلوش پیچید، ریختند سرش و بردنش.

چند وقت بعد تو یه برنامهٔ تلویزیونی ظاهر شد و چیزایی گفت که دهن همشهریا‌ش و اونایی که میشناختنش وا موند.

آخر برنامه چشمکی رو به دوربین زد و گفت: «‌یادتان باشد: هیچ ارزانی بی حکمت نیست!‌»

خیابان




مرد زنش را گم کرده بود و حالا در خیابان به دنبالش می گشت . قدم هایش را تندکرد.لحظه ای ایستاد و دستش را بر شانه ی زنی گذاشت .جا خورده بود مرد. زن هم.

- نمی دانستم زیباییت تا به این حد است.

چیزی نگفت زن . بازوهای همدیگر را گرفتند و در شلوغی خیابان فرو رفتند.لحظه ای بعد مردی به دنبال زنش در جمعیت گم شد.



خوش نشین

پیرمرد باغبان زیر درختی نشسته است و مشغول استراحت. با تکیه بر درخت، دستانش را به بیلی که در دست دارد سپرده است و میل به کارکردن ندارد.

رهگذری گفت:«مش حسن پاشو کارکن،بی حوصلگی را بگذار کنار!».به آرامی و  جدی جواب داد:«جان خیلی خوش نشین است،اگر زیاد بهش فشار بیاوری در می آید».


غارغار

یکی بود یکی نبود
یه آقاهه با یه کلاغه تصادف کرد. با خودش فکر کرد بد نیست کلاغه را برداره و پر از کاه کنه و بذاره تو سالن پذیرایی‌اش. پیاده شد و کلاغه را که لنگان لنگان دور می‌شد گرفت. اما ناگهان صدها کلاغ از زمین و آسمان ریختند دور و برش  و شروع کردند به غار غار کردن و الله اکبر گفتن .

آقاهه ـ رنگ پریده ـ کلاغه را ول کرد و پرید تو ماشینش و حالا نرو که کی برو...

خرده داستان

تو چی می خواهی؟

 

ـ تو چی می خواهی؟

یک،فریاد زد: من یه  عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.

صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو،پشت سرم بذارم. 

  

 

 

زبان

 

زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.

مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.

سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.

زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.

مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.

سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.

زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟

ته مانده ی نفس را بیرون داد.

مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.

زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.

مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.

زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.

 

نویسنده:سهیل میرزایی

 

 

پایان راه

با اینکه نود و اندی از عمرش می گذره ولی انگار بچه است.بچه که بود هیچی نمی دونست،کربلایی یوسف خدابیامرز می گفت اون زمان پدرش سعی کرد همه چیز یادش بده که حالا از قرار معلوم همچین موفق هم نبوده.نتیجه هاش میگن:«پیره مرد پاک پاک خله»،اما پسر کوچیکش میگه آدم خل که نوه نتیجه نداره.تازه، ندیده هاش هم هر روز از سر و کولش بالا میرن.
ثریا خانم دختر برادر بزرگترش که چند سال پیش فوت کرده میگفت که موقع زن گرفتنش جوون رشید و قد بلندی بوده ولی الان که کوتوله است و با یه فوت نقش زمین میشه.قوز هم که داره و نمیتونه راه بره و یکی دائما غذا می زاره تو دهنش،چونکه دستاش از خیلی وقت پیش چسبیده ن به صندلی و بلد نیست بازش کنه... .خودمونیم مرده ها چقدر خالی بند بودند!
ولی یه روز از خود پیره مرد که تو پذیرایی بود همه رو یواشکی پرسیدم و اون نگاه طرف دیگه کرد و با صدای لرزان گفت: «گم شدم،گم شدم.خونم کجاست؟»... .آخه یه پیره مرد دنیا دیده راهشو گم میکنه؟بابا انگاری هیچی نمیدونه!

انگشتر الماس

در یک مهمانی حضور دارد.در نظرش مراسم باشکوهی است.به لباس های مهمانان نگاه می کند؛بسیار زیبا شده اند.خطاب به دوستش سیمین:«چه انگشتر زیبایی داری».
سیمین:«الماس اصل است».
انگشتر سیمین را در دستان خود امتحان می کند.انگشتر الماس در دستان سفید و جوان دخترک، زیبایی او  را دو چندان کرده است.آرزو می کند روزی لنگه ی آن را بخرد.
سالها می گذرد.با اضافه کار در یک سازمان، پس اندازی کسب نموده است.در مغازه جواهر فروشی با اینکه انگشتری الماس – به مانند آنچه در خاطرش بود- براحتی در انگشتان کج و معوجش نمی رود،و لی آن را می خرد.اکنون در میهمانی ها،کسی از انگشترش نمی پرسد.   

میم عین

میم عین گفت
- فلانی شاعر خوبی نیست .
گفتم
-مگه تو هم می دونی شعر چیه ؟   

 فردا رفتم کلاس شعر میم عین .

کنسرت

بیرون سالن کنسرت ازدحام زیادی دیده می‌شد. مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سال‌ها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند. اتوموبیل‌های گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف می‌کردند، مردها شیک‌پوش و زن‌های آراسته از آن‌ها پیاده می‌شدند. هر لحظه بر تعداد جمعیت مشتاق افزوده می‌شد. ویولون نواز نابینایی با لباس ژنده بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند. هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود. چند تا بچه دور او را گرفته بودند و با اشتیاق به صدای سازش گوش می‌کردند. چند اسکناس خرد در مقابلش روی زمین ریخته بود. درهای سالن باز شد و مردم بلیط به دست وارد سالن شدند. 

جمعیت با هیجان و اشتیاق ایستاده بودند و با تمام توان کف می‌زدند. پرده‌های سالن نمایش به آرامی شروع به کناررفتن کردند. پشت پرده ویولون نواز نابینا ایستاده بود. پیرمرد عینکش را از روی صورتش برداشت. ویولونش را به دست گرفت و به آرامی شروع به نواختن کرد. همان آهنگی را زد که لحظاتی پیش بیرون سالن می‌نواخت. هنوز لباس های مندرس به تن داشت.  

 

 

 پی‌نوشت:

نسخه اصلاح شده توسط علی اشرفی:  

اتومبیل‌های گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف می‌کردند، مردها شیک‌پوش و زن‌های آراسته از آن‌ها پیاده می‌شدند.
مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سال‌ها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند.
ویولون نواز نابینای ژنده‌پوش بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند.
هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود.
ویولون‌نواز، بی‌اعتنا به بی‌اعتنایی مردم به مسیر خود ادامه داد، عینکش را برداشت و از در مخصوص مهمانان ویژه وارد سالن شد.  

 

نسخه اصلاح شده توسط هپلی:   

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد .
با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود .
پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد
همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا نوجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود .  
 
 

دار

 طناب آویزان را پشت سرش انداخت .سرم را بالا برد .
- زندگی‎ات دست منه . نمی‎خوام جوونی‎ت ببری زیر خاک .
- خودت هم می‎دونی کار من نبوده . تو فقط می خوای عقده‎ی اینکه بابا پوزتُ مالوند به خاک رو خالی کنی .
- دو دقیقه‎ی دیگه توی آسمون ّآویزونت می‎کنن .

طناب دار را تکان داد .نیشخند زد .
-زندگیت بند ِ یک رکوع و سجود .
پشت کرد به من . طناب را هل داد .طناب به صورتم خورد .  طناب ایستاد بین من و بهرام‌خان .سر بهرام‌خان را قاب گرفته بود . بی‌تردید گفتم :
- قبول .
چهره‌ی پیروز بهرام‌خان از بین حلقه‌ی دار پیدا بود . لبخند زدم . دستش را آورد جلو . بوسیدمش . زانوش را خم کرد .پایش را کشید بالا . بوسیدمش . فریاد زد :
- من از خون این جوون گذشتم . این جوون می‌تونه زندگی کنه .
**
 مادر گریه می‌کند . باد می‌وزد توی صورتم . بابا ایستاده‌است . سرش بالاست . این بار بهرام‎خان نیست دستش را بکشد جلو و راه نجات نشانم دهد .مردی بلند می‌خواند :
- بنا به حکم …
گریه مادر گر می‌گیرد . پاهای بابا سست شده ‌است . باد می‌رقصد توی کاج‌ها .
- به جرم قتل عمد آقای بهرام …..
مادر زوزه می‌کشد .

____

بلندتر

درباره طرح داستان در بخش نظرات

خدا

روی کاغذ نوشت: خدایا چی از جون من می خوای، همین الان همش مال تو

طناب دار و دور گردنش انداخت و ...

تو داستانا اومده اون سال ها بین زمین و هوا دست و پا می زد.

- : پدر بزرگ بعدش بعدش چی شد؟

-: دخترم خدا داستان خدا شدنشو هیچ وقت واسه کسی کامل تعریف نکرد.

ترانسفورماتور

سیم پیچ اولیه وقتی جریانی را در سیم پیچ ثانویه القا کرد، چشمکی به او زدو گفت:

"سعی کن عادت نکنی ما هیچ وقت به هم نمی رسیم".

--------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: هفته ی دیگه امتحان ماشین 2 دارم.هیچی بلد نیستم.