داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

معجزه

روز مصیبت­ باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی ­دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می ­داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ­ای که می­ خورد به کوچه ­شان. لحظه ­ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست را زیر لب زمزمه کرد. چند لحظه بعد سراسیمه چشمها را باز کرد و تا به خودش بیاید، چند متر خط ترمز انداخته بود. نعره­ ی راننده ای که از روبرو رد شده بود هنوز هم توی گوشش است: «گوساله، کجایی؟!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد