داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بچه‌ها از کجا میان؟

درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچه‌ها را تصحیح می‌کرد.
یکی از بچه‌ها بلند شد و پرسید: «خانم بچه‌ها از کجا میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچه‌ها... بچه‌ها......  کی میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز می‌کنن و نی نی کوچولو‌ها را در میارن.»
معلم رو به مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه‌، وقتی باباها و مامانا تنها می‌شن، گریه می‌کنن، بعد یه فرشته میاد، یه نی‌نی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه  فکر می‌کرد که بچه‌ها از کجا میان.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:43

سلام.

می بخشید اگر در اینجا راجع به چیزی غیر از داستان می نویسم. اما یادم افتاد بگویم ویندوز من ویستاست. مقاله ی ویکیپیدیا را که گفتید خواندم؛ ویستا را خیلی جدی نگرفته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد