داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

درخت


مرد تا سکوی پنجره خزید . کارگر های شهرداری ایستاده کنار درختی گه گاه از بی حوصلگی کلاه از سر برداشته و باز می چپاندند توی سر شان . سرم مرد به زمین افتاده بو د و خون به لوله اش برمی گشت . سه چهار نفر از همسایه ها با کارگر ها مشغول به جر و بحث شدند . مرد هر چه تلاش می کرد نمی شناختشان . کلاه های زرد رنگ تکانی خوردند ازسمت وانت بار اره به دست بازگشتند . زن سر رسید و سراسیمه مرد را خواباند روی تخت . جیغ اره طنین انداز شد . و تلاش زن برای مهارتشنج مرد . گپ و گفت همسایه ها در کار اره خاموش شده بود . سوزن سرم بیرون افتاده بود و دست مرد بی حال روی ملحفه ها ی خونی . دیگر شاخه های بزرگ را تمام زده بودند و زن زنگ زده بود برای آمبولانس . یکی از همسایه ها فریاد زد سیم و درخت از روی کابل ها فرود آمد .و همچنان زن نام کوچه را پشت گوشی فریاد می زد .


نظرات 6 + ارسال نظر
داش سامان جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 18:40 http://damu.mihanblog.com

سلام رفیق
وبت رو دیدم بدک نیست باید بیشتر بهش برسی بیخیال
با تبادل لینگ موافقی
اگه قابل میدونی منو به اسم
قدرتمند ترین سایت دانلود موزیک ایرانیان
لینگ کن بعد بیا سریع بهم خبر بده تا با چه اسمی لینگت کنم

لی یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 13:27 http://www.leee.blogsky.com/

داستان خوبی بود... حس خوبی تا پایانش جریان داشت...

راه شیری پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:37 http://www.taksireaftab.blogfa.com

سلام. آدرس وبلاگتون رو از روزنامه جیم پیدا کردم. و با شوق اومدم سراغ وبلاگتون. اما تمام نوشته هاتون از سیاهی گفته. اگرچه دنیای ما الان اینطوریه اما توش خوبی هم پیدا می شه. یا لااقل می شه از خوبی ها گفت و مردم رو به اون ترغیب کرد.
اینجا دل آدم می گیره و می ره بیرون. مخصوصا برای کسایی مثل من که گذاشتن این روزا رنگین کمان امید دلشونو خط خطی کنه. چون منتظر یک واقعه ی مهم اند. واقعه ای که اگه بوقوع بپیونده دیگه همه باید برای همیشه با تاریکی و سیاهی خداحافظی کنن.
اللهم عجل لولیک الفرج...
همین.

یاس شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:01

سلام منم آدرستونو توی جیم دیدم و با نظر بالایی موافقمُ .چون خیلی با مطالب و داستان های کوتاه حال می کنم برای دیدن وبلاگتون خیلی ذوق داشتم اما اونقدر ها که فکر می کردم ....!!!اگه کمک خواستین خبر بدین

ساناز پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 http://suny13.blogfa.com

فضای داستانو خیلی خوب مجسم کردین
جوری که وقتی خوندمش و تموم شد یه لحظه احساس کرذم گوشام راحت شد

می تونم ازتون خواهش کنم به وبلاگم سر بزنین!من یه تازه کارم
به راهنمایی هاتون نیاز دارم

خزعبلات عزیزاله خان شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:08 http://azizolakhan.blogfa.com

مال شما هم قشنگ بود مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد