داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

جواب

ــــ «... پسر! ...».   

 به محض شنیدن جواب، یک آن تصویر مادرشوهرش توی ذهنش نقش بست و بعد بدن ترکه­ای اش بی ­اختیار کف راهرو بخش ولو شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
احمدنژاد چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 14:31

سلام . جالب بود .
لذت بردم

سلام خانم احمدنژاد،

خوشحالم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد