داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

آینه

مشت­ زن از آخرین باری که آینه­ ی نشکن دستشویی خانه ­اش را در گرماگرم تمرین خرد کرده بود، دیگر در آینه جماعت نگاه نمی ­کرد. می­ گفت این بار گفته که انتقام سختی می ­گیرد. وقتی قضیه را برای دوست صمیمی­ اش تعریف کرد، دوستش گفت نکند دچار خیالات شده. گفت شاید بد نباشد یک سر دکتر برود. امّا خودش اصرار داشت که اتفاقاً برای اولین بار در زندگی ­اش احساس می ­کند به درک عجیبی از واقعیّت رسیده. 

 

درست یک ربع بعد از اینکه مشت ­زن در مسابقه با سرسخت­ ترین رقیب دیرینه­ اش غیبت کرد، بدنش را در پوشش مسابقه، افتاده بر زمین جلوی آینه­ ی عریض و یک ­تکه­ ی دستشویی سالن پیدا کردند. آینه جا به­ جا ترَک داشت. مشت ­زن از حال رفته بود. دهانش کف کرده و چشمهایش از میان ورم­ های صورتِ عرق­ کرده­ اش به زور پیدا بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد