داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

عقاید پانزده سانتی

ـــ ... عقاید نوکانتی از آنِ من، شقایق نورماندی از آنِ تو؛ حلاوت و بی­ صبری از آنِ من، عشق پانزده سانتی از آنِ توــــــ

ام پی تری پلیر را خاموش کرد، ته­سیگار را توی زیرسیگاری لهاند و زیر لب با خودش گفت: «این یارو هم زده به سرش کُس شعر تَفت می ­ده واسه ما.»

رفت توی فکر. بلند شد رفت آشپزخانه چای بریزد. برگشتنی، وقتی می­ خواست پشت میز بنشیند، یک لحظه چنان تکانی خورد که نزدیک بود چای از دستش بیفتد. داشته بوده آهنگ ترانه را سوت می­ زده.    

  

پا نوشت: تکنیک خط زدن امّا نگه داشتن کلمات برای القای تأثیری خاص را مدیونم به جدیدترین رمان مندنی پور.

 

مووَه (به یاد زنان خودسوخته ی ایلامی)

وسط طویله نشست و گالن نیمه­ پر بنزین را تکان­ تکان روی خودش خالی کرد. کبریت را که کشید، نه به شوهرش فکر کرد، نه به پسرش. و نه حتی به گذشته. فقط لحظه­ ای دختر هشت ­ساله­ اش را جلوی خودش توی شعله ­ها دید که با سر و روی آشفته سر قبر او نشسته، با زنان فامیل دَم گرفته، مووَه می­خواند و دودستی رو می­ کَند.  

 

پانوشت: «مووَه» (که در گویش لکی، همان «مویه»ی فارسی است) یکی از وجوه چندگانه ی «هوره» است که در غم از دست دادن عزیزان سر می ‌دهند. شدت تأثیر این آواز، اگر به درستی اجرا شود، به حدی است که به راحتی احساسات شنونده را به غلیان و جوشش درآورده و وی را وا می ‌دارد تا هق‌ هق گریه سر داده و چون ابر بهار از دیدگان اشک ببارد. این شورانگیزی و تأثیر آن گاه به اوج خود می ‌رسد که چند زن به رهبری یک زن دیگر که او را «سَرخونی‌ وَش» می ‌نامند، هم‌ خوان شوند. منبع: http://lorestan11.com/index.php?option=com_content&task=view&id=65&Itemid=2

 

آقا مرتضا

{} : درود بر شما.

{} : چه سلامی، چه علیکی!

{}: خانواده محترم خوب هستن؟

{}: لازم نکرده از اونا بپرسی!

{}: خب،با اجازه شما؛ خدا نگهدار!

{}: آقا مرتضا! وایسا، اگر با صدای بلند آواز نخوانی؛ بهتره!لطف کن و نصب شبها با صدای بلند آواز نخوان! همسایه ها از تو گله مندند.

{}: ولی، من... .

{}: ببین آقا جان! لازم نیست با نعره بگی «من از قبی...لهء لیلی ...» می تونی همینو یواش زمزمه کنی.

{}: اما ... .

{}: برو معرفت یاد بگیر!

{}: دوست عزیز! من مرتضا نیستم و آقا مرتضا رو نمی شناسم! من دیروز آمدم طبقه دوم این ساختمان،آواز خوندنم بلد نیستم.

{}: ... !

بخت بیمار

ترم قبل، دکتر سنّت­ شکنانه ترجمه­ ی چند اثر ادبی از سیاهپوستان هارلم به همراه گزیده ­ای از متون فارسی از جمله بخشهایی از گلستان شیخ اجل را هم در برنامه­ ی درسی دانشجویانش گنجاند تا آنها را به­ ویژه به این نکته واقف کند که دیدگاه نژادپرستانه امری است عمدتاً ناخودآگاه و برساخته­ ی فرهنگ، و اینکه به رغم مذموم انگاشته شدن چنین دیدگاهی در حافظه­ ی دینی و بخش قابل توجّهی از فرهنگ ما ایرانیان، نه تنها این مسأله در تاریخ و ادبیات ما مسبوق به سابقه است، بلکه بدبختانه در مواردی حتّی صبغه­ ی غیرانسانی­ تری دارد نسبت به آنچه در برخی جوامع موسوم به نژادپرست غربی شاهدیم. با این حال، وقتی دکتر یک هفته قبل، از مرخصی چند روزه ­ای که به خاطر وضع حمل همسرش گرفته بود، بر­گشت و شاگردان و همکاران همگی با کرور کرور لبخند و تبریک از او استقبال ­کردند، احدی روحش خبر نداشت از این که زیر لبخند زورکی دکتر، کشمکش درونی حل­ نشده­ای وول می­ خورَد. با هر تبریک، دکتر به بخت بیمارش لعنت می فرستاد که چرا از میان این همه عمو و عمّه و خاله و دایی، پسرش باید عدل، همرنگِ دایی لقمانش بشود.

جواب

ــــ «... پسر! ...».   

 به محض شنیدن جواب، یک آن تصویر مادرشوهرش توی ذهنش نقش بست و بعد بدن ترکه­ای اش بی ­اختیار کف راهرو بخش ولو شد.

بچه‌ها از کجا میان؟

درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچه‌ها را تصحیح می‌کرد.
یکی از بچه‌ها بلند شد و پرسید: «خانم بچه‌ها از کجا میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچه‌ها... بچه‌ها......  کی میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز می‌کنن و نی نی کوچولو‌ها را در میارن.»
معلم رو به مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه‌، وقتی باباها و مامانا تنها می‌شن، گریه می‌کنن، بعد یه فرشته میاد، یه نی‌نی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه  فکر می‌کرد که بچه‌ها از کجا میان.

آینه

مشت­ زن از آخرین باری که آینه­ ی نشکن دستشویی خانه ­اش را در گرماگرم تمرین خرد کرده بود، دیگر در آینه جماعت نگاه نمی ­کرد. می­ گفت این بار گفته که انتقام سختی می ­گیرد. وقتی قضیه را برای دوست صمیمی­ اش تعریف کرد، دوستش گفت نکند دچار خیالات شده. گفت شاید بد نباشد یک سر دکتر برود. امّا خودش اصرار داشت که اتفاقاً برای اولین بار در زندگی ­اش احساس می ­کند به درک عجیبی از واقعیّت رسیده. 

 

درست یک ربع بعد از اینکه مشت ­زن در مسابقه با سرسخت­ ترین رقیب دیرینه­ اش غیبت کرد، بدنش را در پوشش مسابقه، افتاده بر زمین جلوی آینه­ ی عریض و یک ­تکه­ ی دستشویی سالن پیدا کردند. آینه جا به­ جا ترَک داشت. مشت ­زن از حال رفته بود. دهانش کف کرده و چشمهایش از میان ورم­ های صورتِ عرق­ کرده­ اش به زور پیدا بود.

معجزه

روز مصیبت­ باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی ­دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می ­داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ­ای که می­ خورد به کوچه ­شان. لحظه ­ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست را زیر لب زمزمه کرد. چند لحظه بعد سراسیمه چشمها را باز کرد و تا به خودش بیاید، چند متر خط ترمز انداخته بود. نعره­ ی راننده ای که از روبرو رد شده بود هنوز هم توی گوشش است: «گوساله، کجایی؟!»

عکس برتر سال

 عکاس جوان برای یافتن سوژه ی مناسب در خیابان پرسه میزد. کودک و پیرمرد ژنده پوشی را در حال جستجو در سطل زباله دید. کمی اطراف انها چرخید و عکس دلخواهش را گرفت.  

چندی بعد جایزه ی عکس برتر سال به عکاس جوان تعلق گرفت  بخاطر عکسی که تلاش چند مورچه برای بردن برنجی کنار سطل زباله را نشان میداد . 

 

بهترین داستانک عاشقانه

گفتم: «داری زیاده­روی می­کنی. فردا روز کاری­یه ها.»

خندید و تن عرق­کرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیه­ی مخصوصِ مخصوصت که می­گفتی؟»

گفت: « تا سیگارم تموم می­شه، بمون تو خماریش.»

بش سقلمه­ای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسی­ها بدمون می­یاد منتظر بمونیم.»

پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبه­ی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانه­ی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»

گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»

لحظه­ای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضل­تر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."»