داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سبزه

     «ای خدا پس کی این سبزه ها قد می کشند؟ »   

دخترک هر روز صبح سبزه را اندازه میگرفت و پیچ و تابش می داد تا ببیند به اندازه ی

گره زدن قدکشیده یا نه ! 

اندر عشق و عاشقی (۳)

ـــ تو عوض شدی! چطور تو  شیش ماه نامزدی مون از این ایرادای بنی اسرائیلی نمی گرفتی! اون موقع عاشّقم بودی، ها؟ 

ـــ من همون موقع هم با این مسأله مشکل داشتم. اه! انقدر منو سؤال پیچ نکن! 

ـــ پس واسه چی هیچی نمی گفتی؟ ها؟ 

ـــ موقعیّتش پیش نیومده بود. 

ـــ ای بزنه به اون کمر دروغگوت! ای خدا داد! من با خواهرزاده ی محرم خودمم نمی تونم دو دقیقه تنها باشم!

اندر عشق و عاشقی (2)

ــــ باز خیر سرمون اومدیم بریم یه مهمونی کوفتی، تو ریدی تو اعصاب ما! باباجون، این همه روسری داری تو؛ چپ و راست گیر دادی به اون دو تا رنگی که من خوشم نمی آد!

اندر عشق و عاشقی

ــــ مامان جون، گفتم که؛ اگه این کارو بکنی، مامان دیگه دوسِت نداره!

جوک

اتوبوس عوارضی را که رد کرد، چانه اش گرم شد. بین حرفهاش درآمد که: «یه جوک بگم. رشتی که نیستی؟» جدّی گفتم: «چرا.» مکثی کرد. گفت: «شوخی می کنی! تو که گفتی داری می ری خونه تون.» چند دانه پسته ی دیگر از نایلون جلوی دستش برداشتم و با لبخند گفتم: «لازم باشه، رشتی ام می شیم.» پوزخندی زد و گفت: «ما رو گرفتی ها، داداش!» و جوکش را تعریف کرد.

ایده ­آل

فیه ما فیه می خواندیم. رسیدیم به این عنوان که «همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی.» یکی از بچّه­ها، باد در غبغب، پرسید: «استاد، فکر نمی­کنید این جمله کمی ایده­آل باشه؟ بخصوص تو دنیای پر از دود و آهن و استرس امروز؟» استاد به عادت معمول دست بُرد روی شقیقه­هاش، دو طرف مقنعه­اش را تنظیم کرد و همان­طور که چشمهاش را رو به دانشجو ریز کرده بود، بعد از مکثی بلند، بنا کرد به بالا و پایین تکان دادن سرش و مثل چیزی که ناگهان حقیقتی بر او متجلّی شده باشد، جواب داد: «حق با شماست. این می­تونه یه آرمان باشه واسه بشر امروز؛ شاید بهترین آرمان.»  

 

حالا دانشجو هم، چشم در چشم استاد، خیلی آهسته سر تفاهم تکان می داد.

نسبیّت

ـــ آدم نفهم! شعور نداری ببینی نباید بچه رو ــ اونم وقتی گیج خوابه ــ اذیت کرد؟ 

ـــ ای بابا تو هم! دارم بوسش می کنم؛ کوری؟ 

ـــ گیر عجب خری افتادیم ها! مگه نمی بینی فکر می کنه داری شکنجه ش می کنی؟

بابا

در سالهای جنگ، در کرمانشاه، یکی از بزرگان فامیل، که اعضای خانواده ی ما و بسیاری از بستگان «بابا» صدایش می زدند، هروقت وضعیّت قرمز پیش می آمد، ورد زبانش این تمنّای کردی بود که: «یا مولا، تَکی بیَه اولا!» [«اولا» را مثل «مولا» تلفّظ کنید؛ یعنی «یا امیرالمؤمنین، هواپیما رو پَرتش کن اون ور!»]. گاهی این جمله، در عین ناباوری اطرافیان، درجا کارگر می شد. به همین خاطر همه از این تکیه کلام بابا خبر داشتند. یک بار در وضعیت عادی ازش پرسیدم چرا از این همه امام و پیغمبر، فقط مولا؟ با صراحت لهجه ی خاص خودش، توپید که: «روله، تو که سواد دِری!» [عزیزم، تو که سواد داری!]. و من، که سواد این یکیش را نداشتم، البته از بیم شماتت مجدّد، بدبختانه دیگر پیگیر سؤالم نشدم. با این حال، سالیان سال بعد از آن واقعه، تنها تفسیری که دوست دارم از از این قضیه بکنم این است که پیرمرد، به رغم بی سواد بودنش، می دانست که گاهی باید امور را، ولو به این اهمیّت، به دست قافیه و ضرورت شعری سپرد.

پایان خوش

داستانهایش به بدبینی و پایان غم انگیز زبانزد بودند. امّا هر وقت از او ایراد می ­گرفتند، با لبخندکی می­ گفت: «آدمیزاد از همون دم تولّد نافشو به گریه بسته­ ن. ولی خب، خدا رو چه دیدین! گاس زد و مام یه روزی داستانی نوشتیم که آخرش به خوبی و خوشی تموم شه؛ به قول فرنگیا با happy ending.» روز آخری که در زیرزمین خانه­اش پیدایش کردند، بدن عریانش توی هوا تاب می ­خورد. از لا به ­لای چشم­های کلاپیسه و زبان بیرون­ افتاده ­اش، هنوز هم می توانستی ته ­مانده­ ی لبخندی را بیرون بکشی.

نفرین

زنگ دو نفرین همیشگی مادرش، که چاشنی کتکهای پدر بود، بعد از پانزده سال هنوز هم توی سرش بود: «ای الهی داخته بینم!» و «الهی آسمان کف پاته نینه، دختر!». مشتری بعدی وارد اتاق شد. با خود فکر کرد: «کجایی ننه که بینی مه داخ تونه دیدم و آسمانِ نه یی جا، که هزار جا کف پای منه دید.» 

 

پانوشتها:  

1- در کرمانشاه، بسیاری فرزندان در خطاب به مادر از لفظ «ننه» هم استفاده می کنند.  

2- لهجه ی آمده در داستانک، فارسی کرمانشاهی است، نه کردی. البته با هم شباهتهایی دارند.  

3- دو نفرین آمده در داستانک، که در قدیم کاربرد فراوان داشتند و البته هنوز هم، بخصوص اولی، وقتی مادرها کفرشان در می آید، کاربرد دارند، به ترتیب یعنی: «خدا کند بمیری و من داغت را ببینم!» و «ای دختر، خدا کند آسمان کف پایت را نبیند [که به کنایه یعنی امیدوارم ازدواج نکنی]!» 

4- «بینی» = ببینی؛ «مه» = من؛ «داخ تونه» = داغ تو را؛ «یی جا» = یک جا.

به جای نظر

سلام. وبلاگ پرمحتوایی دارین. ممنون می شم به منم سری بزنید.     ایمیل      وب سایت

«طلب آمرزش» (به یاد ننه خدابیامرز)

«خانم گلین همینطور که پک به قلیان می زد، گفت: "مگر پای منبر نشنیدی. زوار همان وقت که نیّت می کند و راه می افتد اگر گناهش به اندازه ی برگ درخت هم باشد، طیّب و طاهر می شود."» ننه مثل بچه هایی که قصه ی شب گوش می کنند، در دنیای داستان غوطه ور بود. کتاب را که بستم، با صدا برگشت. آهی کشید و اولین چیزی که از دهنش درآمد، «لعنت بر شیطان» بود. گفتم: «ننه، اون زمانا شنیده بودی همچین چیزی اتفاق بیفته؟» مثل چیزی که انگار حرف مرا نشنیده است، بعد از مکثی طولانی درآمد که: «ننه جان، اینکه خدا ـــ قربونش برم ـــ گفته در توبه بازه، یعنی تا کجا مثلاً؟» آب دهنم را قورت دادم. گفتم: «نمی دونم، ننه. من همیشه از خودتون شنیدم که "خدایا صد گناه و یکی توبه"». گفت: «ها ننه جان، ولی آخه کار این عزیزآقا از صد گناه گذشته.»

فراداستانک

بنا به عادت، این بار هم با مداد نوشتم تا کار تصحیح راحت تر باشد. بعد از اینکه دلم به آخر داستان رضایت داد، دفتر را بستم. با این پایان، هم داستان چاپ می شد و هم به تمامیتش کمتر ضربه می خورد. چند پک از سیگار مانده بود، که با خیال راحت زدم و تمام شد. چراغ  مطالعه را خاموش کردم . بلند شدم از اتاق بیایم بیرون، که شنیدم صدای خفه ای گفت: «هی یارو!» بند دلم پاره شد. تندی به دور و برم نگاهی انداختم. صدا گفت: «بزدل، منم، این تو!» به صرافت دفتر افتادم. با احتیاط بازش کردم. صدا واضح ادامه داد: «جا خوردی، ها؟ نشنیده بودی آدم داستان به حرف بیاد، ها؟» و پکّی زد زیر خنده ای خشک. پراندم: «شخصیت خودمی؛ ولی فکر نمی کردم انقدر بی شخصیت باشی.» گفت: «حرف مفت نزن! فقط می خواستم بگم شازده، یادت رفت اسلحه رو از من بگیری. همین.» گفتم: «تو که منصرف شده بودی.» گفت: «تو منو منصرف کردی. اونم زورکی. اسلحه ی به این خوش دستی رو گذوشتی تو دست من با این ذهن درب و داغون؛ لابد انتظار داری نازش کنم واسه ت، ها؟» هاج و واج بودم. گفتم: «خودتو بذار جای من نوعی. فیلم هامون یادته؟» گفت: «بزمجه، این مشکل امثال تو و مهرجویی یه! چه دخلی داره به من و حمید هامون؟» دیدم دستی دستی کار دارد به جاهای باریک می کشد. گفتم: «خب، حالا که چی؟» فوری گفت: «مرتیکه ی الاغ، خودتو به خریّت نزن! داستانت پره از کشمکش حل نشده. داستان نمی تونی بگی، خودم جورتو می کشم.» از صداش نفرت می بارید. فهمیدم لج بازی بی فایده است. همانطور که دزدکی دست راستم را می بردم طرف پاک کن، به هوای خوشمزگی گفتم: «نه جَک، این کارو نکن، تو به زاپاس قول دادی.» نعره زد: «ببند اون گاله رو، دلقک!» دستم را محکم کوبیدم روی صفحه و پاک کن را کشیدم روی کاغذ و در جا سرم را دزدیدم. دیر شده بود. صدای دو شلیک با فاصله ی خیلی کم و فوّاره ی خون روی دفتر و میز و صورتم ــــــــ .  

 

فکرش را که می کنم، می بینم چقدر خرشانس بودم که سهم من خورده بود به زیر گلوم.

لحظه ی تحویل سال

رادیو که اغاز سال نو را اعلام کرد،پیر زن قران را بست.

اشکی را که روی گونه مانده بود پاک کرد.

دیگر حسابش را نداشت که این چندمین بار است لحظه‌ی تحویل سال کنار شوهر می‌نشیند و در

سکوت به او خیره می‌شود .

دلش می‌خواست فقط یکبار دیگر شوهر به او عیدی می‌داد اما ...

 

به زحمت خم شد. سنگ را بوسید. فاتحه ای خواند و با اندوه گورستان را ترک کرد .

فاجعه

توی نامه تأکید کرده بود زنگ نزنم. طاقتم نگرفت. شماره را گرفتم.  

ـــ تو رو خدا چی؟ 

ـــ علیک.

ـــ جون عزیز.

ـــ همون که نوشتم.

ـــ باورم نمی شه.

ـــ منم اوّلش نشد. هیچ کی نشد.

ـــ آخه مگه ممکنه همچین چیزی؟

ـــ شده دیگه. عالم و آدم خبر دارن. تو یعنی نمی دونستی؟

ـــ نه به خدا!

ـــ خاک بر سرت!

ـــ آره به خدا.

ـــ بد نگذره یه وقت تو ییلاق!

ـــ                 ای بابا تو هم.

ـــ من باید جایی برم. سلام برسون. راستی کی می یاین؟

ـــ

ـــ چی شد؛ مُردی؟

ـــ باشه، خداحافظ. معلوم نیست. تا قبل از مدرسه ها.

ـــ بییییییییییییییییییییییییییییی...