داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

نفرین

زنگ دو نفرین همیشگی مادرش، که چاشنی کتکهای پدر بود، بعد از پانزده سال هنوز هم توی سرش بود: «ای الهی داخته بینم!» و «الهی آسمان کف پاته نینه، دختر!». مشتری بعدی وارد اتاق شد. با خود فکر کرد: «کجایی ننه که بینی مه داخ تونه دیدم و آسمانِ نه یی جا، که هزار جا کف پای منه دید.» 

 

پانوشتها:  

1- در کرمانشاه، بسیاری فرزندان در خطاب به مادر از لفظ «ننه» هم استفاده می کنند.  

2- لهجه ی آمده در داستانک، فارسی کرمانشاهی است، نه کردی. البته با هم شباهتهایی دارند.  

3- دو نفرین آمده در داستانک، که در قدیم کاربرد فراوان داشتند و البته هنوز هم، بخصوص اولی، وقتی مادرها کفرشان در می آید، کاربرد دارند، به ترتیب یعنی: «خدا کند بمیری و من داغت را ببینم!» و «ای دختر، خدا کند آسمان کف پایت را نبیند [که به کنایه یعنی امیدوارم ازدواج نکنی]!» 

4- «بینی» = ببینی؛ «مه» = من؛ «داخ تونه» = داغ تو را؛ «یی جا» = یک جا.

به جای نظر

سلام. وبلاگ پرمحتوایی دارین. ممنون می شم به منم سری بزنید.     ایمیل      وب سایت

«طلب آمرزش» (به یاد ننه خدابیامرز)

«خانم گلین همینطور که پک به قلیان می زد، گفت: "مگر پای منبر نشنیدی. زوار همان وقت که نیّت می کند و راه می افتد اگر گناهش به اندازه ی برگ درخت هم باشد، طیّب و طاهر می شود."» ننه مثل بچه هایی که قصه ی شب گوش می کنند، در دنیای داستان غوطه ور بود. کتاب را که بستم، با صدا برگشت. آهی کشید و اولین چیزی که از دهنش درآمد، «لعنت بر شیطان» بود. گفتم: «ننه، اون زمانا شنیده بودی همچین چیزی اتفاق بیفته؟» مثل چیزی که انگار حرف مرا نشنیده است، بعد از مکثی طولانی درآمد که: «ننه جان، اینکه خدا ـــ قربونش برم ـــ گفته در توبه بازه، یعنی تا کجا مثلاً؟» آب دهنم را قورت دادم. گفتم: «نمی دونم، ننه. من همیشه از خودتون شنیدم که "خدایا صد گناه و یکی توبه"». گفت: «ها ننه جان، ولی آخه کار این عزیزآقا از صد گناه گذشته.»

فراداستانک

بنا به عادت، این بار هم با مداد نوشتم تا کار تصحیح راحت تر باشد. بعد از اینکه دلم به آخر داستان رضایت داد، دفتر را بستم. با این پایان، هم داستان چاپ می شد و هم به تمامیتش کمتر ضربه می خورد. چند پک از سیگار مانده بود، که با خیال راحت زدم و تمام شد. چراغ  مطالعه را خاموش کردم . بلند شدم از اتاق بیایم بیرون، که شنیدم صدای خفه ای گفت: «هی یارو!» بند دلم پاره شد. تندی به دور و برم نگاهی انداختم. صدا گفت: «بزدل، منم، این تو!» به صرافت دفتر افتادم. با احتیاط بازش کردم. صدا واضح ادامه داد: «جا خوردی، ها؟ نشنیده بودی آدم داستان به حرف بیاد، ها؟» و پکّی زد زیر خنده ای خشک. پراندم: «شخصیت خودمی؛ ولی فکر نمی کردم انقدر بی شخصیت باشی.» گفت: «حرف مفت نزن! فقط می خواستم بگم شازده، یادت رفت اسلحه رو از من بگیری. همین.» گفتم: «تو که منصرف شده بودی.» گفت: «تو منو منصرف کردی. اونم زورکی. اسلحه ی به این خوش دستی رو گذوشتی تو دست من با این ذهن درب و داغون؛ لابد انتظار داری نازش کنم واسه ت، ها؟» هاج و واج بودم. گفتم: «خودتو بذار جای من نوعی. فیلم هامون یادته؟» گفت: «بزمجه، این مشکل امثال تو و مهرجویی یه! چه دخلی داره به من و حمید هامون؟» دیدم دستی دستی کار دارد به جاهای باریک می کشد. گفتم: «خب، حالا که چی؟» فوری گفت: «مرتیکه ی الاغ، خودتو به خریّت نزن! داستانت پره از کشمکش حل نشده. داستان نمی تونی بگی، خودم جورتو می کشم.» از صداش نفرت می بارید. فهمیدم لج بازی بی فایده است. همانطور که دزدکی دست راستم را می بردم طرف پاک کن، به هوای خوشمزگی گفتم: «نه جَک، این کارو نکن، تو به زاپاس قول دادی.» نعره زد: «ببند اون گاله رو، دلقک!» دستم را محکم کوبیدم روی صفحه و پاک کن را کشیدم روی کاغذ و در جا سرم را دزدیدم. دیر شده بود. صدای دو شلیک با فاصله ی خیلی کم و فوّاره ی خون روی دفتر و میز و صورتم ــــــــ .  

 

فکرش را که می کنم، می بینم چقدر خرشانس بودم که سهم من خورده بود به زیر گلوم.

فاجعه

توی نامه تأکید کرده بود زنگ نزنم. طاقتم نگرفت. شماره را گرفتم.  

ـــ تو رو خدا چی؟ 

ـــ علیک.

ـــ جون عزیز.

ـــ همون که نوشتم.

ـــ باورم نمی شه.

ـــ منم اوّلش نشد. هیچ کی نشد.

ـــ آخه مگه ممکنه همچین چیزی؟

ـــ شده دیگه. عالم و آدم خبر دارن. تو یعنی نمی دونستی؟

ـــ نه به خدا!

ـــ خاک بر سرت!

ـــ آره به خدا.

ـــ بد نگذره یه وقت تو ییلاق!

ـــ                 ای بابا تو هم.

ـــ من باید جایی برم. سلام برسون. راستی کی می یاین؟

ـــ

ـــ چی شد؛ مُردی؟

ـــ باشه، خداحافظ. معلوم نیست. تا قبل از مدرسه ها.

ـــ بییییییییییییییییییییییییییییی...

عقاید پانزده سانتی

ـــ ... عقاید نوکانتی از آنِ من، شقایق نورماندی از آنِ تو؛ حلاوت و بی­ صبری از آنِ من، عشق پانزده سانتی از آنِ توــــــ

ام پی تری پلیر را خاموش کرد، ته­سیگار را توی زیرسیگاری لهاند و زیر لب با خودش گفت: «این یارو هم زده به سرش کُس شعر تَفت می ­ده واسه ما.»

رفت توی فکر. بلند شد رفت آشپزخانه چای بریزد. برگشتنی، وقتی می­ خواست پشت میز بنشیند، یک لحظه چنان تکانی خورد که نزدیک بود چای از دستش بیفتد. داشته بوده آهنگ ترانه را سوت می­ زده.    

  

پا نوشت: تکنیک خط زدن امّا نگه داشتن کلمات برای القای تأثیری خاص را مدیونم به جدیدترین رمان مندنی پور.

 

مووَه (به یاد زنان خودسوخته ی ایلامی)

وسط طویله نشست و گالن نیمه­ پر بنزین را تکان­ تکان روی خودش خالی کرد. کبریت را که کشید، نه به شوهرش فکر کرد، نه به پسرش. و نه حتی به گذشته. فقط لحظه­ ای دختر هشت ­ساله­ اش را جلوی خودش توی شعله ­ها دید که با سر و روی آشفته سر قبر او نشسته، با زنان فامیل دَم گرفته، مووَه می­خواند و دودستی رو می­ کَند.  

 

پانوشت: «مووَه» (که در گویش لکی، همان «مویه»ی فارسی است) یکی از وجوه چندگانه ی «هوره» است که در غم از دست دادن عزیزان سر می ‌دهند. شدت تأثیر این آواز، اگر به درستی اجرا شود، به حدی است که به راحتی احساسات شنونده را به غلیان و جوشش درآورده و وی را وا می ‌دارد تا هق‌ هق گریه سر داده و چون ابر بهار از دیدگان اشک ببارد. این شورانگیزی و تأثیر آن گاه به اوج خود می ‌رسد که چند زن به رهبری یک زن دیگر که او را «سَرخونی‌ وَش» می ‌نامند، هم‌ خوان شوند. منبع: http://lorestan11.com/index.php?option=com_content&task=view&id=65&Itemid=2

 

بخت بیمار

ترم قبل، دکتر سنّت­ شکنانه ترجمه­ ی چند اثر ادبی از سیاهپوستان هارلم به همراه گزیده ­ای از متون فارسی از جمله بخشهایی از گلستان شیخ اجل را هم در برنامه­ ی درسی دانشجویانش گنجاند تا آنها را به­ ویژه به این نکته واقف کند که دیدگاه نژادپرستانه امری است عمدتاً ناخودآگاه و برساخته­ ی فرهنگ، و اینکه به رغم مذموم انگاشته شدن چنین دیدگاهی در حافظه­ ی دینی و بخش قابل توجّهی از فرهنگ ما ایرانیان، نه تنها این مسأله در تاریخ و ادبیات ما مسبوق به سابقه است، بلکه بدبختانه در مواردی حتّی صبغه­ ی غیرانسانی­ تری دارد نسبت به آنچه در برخی جوامع موسوم به نژادپرست غربی شاهدیم. با این حال، وقتی دکتر یک هفته قبل، از مرخصی چند روزه ­ای که به خاطر وضع حمل همسرش گرفته بود، بر­گشت و شاگردان و همکاران همگی با کرور کرور لبخند و تبریک از او استقبال ­کردند، احدی روحش خبر نداشت از این که زیر لبخند زورکی دکتر، کشمکش درونی حل­ نشده­ای وول می­ خورَد. با هر تبریک، دکتر به بخت بیمارش لعنت می فرستاد که چرا از میان این همه عمو و عمّه و خاله و دایی، پسرش باید عدل، همرنگِ دایی لقمانش بشود.

جواب

ــــ «... پسر! ...».   

 به محض شنیدن جواب، یک آن تصویر مادرشوهرش توی ذهنش نقش بست و بعد بدن ترکه­ای اش بی ­اختیار کف راهرو بخش ولو شد.

آینه

مشت­ زن از آخرین باری که آینه­ ی نشکن دستشویی خانه ­اش را در گرماگرم تمرین خرد کرده بود، دیگر در آینه جماعت نگاه نمی ­کرد. می­ گفت این بار گفته که انتقام سختی می ­گیرد. وقتی قضیه را برای دوست صمیمی­ اش تعریف کرد، دوستش گفت نکند دچار خیالات شده. گفت شاید بد نباشد یک سر دکتر برود. امّا خودش اصرار داشت که اتفاقاً برای اولین بار در زندگی ­اش احساس می ­کند به درک عجیبی از واقعیّت رسیده. 

 

درست یک ربع بعد از اینکه مشت ­زن در مسابقه با سرسخت­ ترین رقیب دیرینه­ اش غیبت کرد، بدنش را در پوشش مسابقه، افتاده بر زمین جلوی آینه­ ی عریض و یک ­تکه­ ی دستشویی سالن پیدا کردند. آینه جا به­ جا ترَک داشت. مشت ­زن از حال رفته بود. دهانش کف کرده و چشمهایش از میان ورم­ های صورتِ عرق­ کرده­ اش به زور پیدا بود.

معجزه

روز مصیبت­ باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی ­دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می ­داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ­ای که می­ خورد به کوچه ­شان. لحظه ­ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست را زیر لب زمزمه کرد. چند لحظه بعد سراسیمه چشمها را باز کرد و تا به خودش بیاید، چند متر خط ترمز انداخته بود. نعره­ ی راننده ای که از روبرو رد شده بود هنوز هم توی گوشش است: «گوساله، کجایی؟!»

بهترین داستانک عاشقانه

گفتم: «داری زیاده­روی می­کنی. فردا روز کاری­یه ها.»

خندید و تن عرق­کرده و کرخش را روی تخت کنارم ولو کرد. سیگاری گیراند. تا بیاید پک دوم را بزند، گفتم: «بگو دیگه؛ چیه هدیه­ی مخصوصِ مخصوصت که می­گفتی؟»

گفت: « تا سیگارم تموم می­شه، بمون تو خماریش.»

بش سقلمه­ای زدم و گفتم: «میدونی که؛ ما ونوسی­ها بدمون می­یاد منتظر بمونیم.»

پوزخندی زد، بلند شد و در تاریکی رفت توی هال. برگشتنی، انگار چیزی توی دستش بود. یک تکه کاغذ. نشست روی لبه­ی تخت. گفت: «امروز بهترین داستانک عاشقانه­ی عمرم رو کشف کردم. همینجور اتفاقی تو یه کتاب راجع به عرفان. نوشتمش این تو. ولی خب از برم.»

گفتم: «داستانک قدیمی؟ از کیه؟»

لحظه­ای صورتش روشن شد. انگار که حرف مرا نشنیده باشد، گفت: «مجنون را گفتند: "ابوبکر فاضل­تر یا عمر؟" گفت: "لیلی نکوتر."»