داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

همه بخوانند!

اول: داستانک چیست؟
داستانک گونه ادبی جدیدی است که عمر آن در ادبیات مغرب‌زمین کمتر از ۵۰ سال است و در ادبیات ما از آن هم کمتر. البته در آثار گذشتگان (سعدی، عبید زاکانی و ...) نمونه هایی وجود دارد که می‌تواند به عنوان داستانک در نظر گرفته شود. اما هیچگاه این نوشته ها در ادبیات کلاسیک ما (و همچنین سایر جاها) به عنوان یک گونه ادبی مستقل و به عنوان داستانک شناخته نشده‌اند.
داستانک شکل جدیدی است که هنوز تعریف دقیقی از آن صورت نگرفته و مرز آن با سایر گونه های نزدیک به آن مانند داستان کوتاه کوتاه، داستان برق‌آسا، داستان مینی‌مالیستی و همچنین زیرگونه‌های آن مانند داستانک ۵۵ کلمه‌ای، داستانک ۹۹ کلمه‌ای به طور کامل مشخص نشده.۱

ادامه مطلب ...

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۲)

بی‌بی می‌گفت: بچه لیاقت می‌خواد، خدا به همه بچه نمی‌ده.

مدام فکر می‌کنم چه بی‌لیاقتی‌ای کردم؟

من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونه‌سازی کردم تا مردم یه سقف داشته‌باشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بی‌پشت بشم؟

مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ می‌ندازه، ده تا ده تا پسر دارن و با خودشون می‌برند عملگی

اونوقت چهار تا دوماد باید بشن میراث‌خور من!

نقد

 

روبروی هم نشسته بودند و زل زده بودند به چشم های هم. 

 

منتقد گفت: نوشته شما اصلا داستانک نیست. تازه شم، یک لایه س. خیلی ام سطحیه. از نظر ادبی اصلا تو هیچ کدوم از این قالبای نمی دونم،  پست مدرنیسم و کوبیسم و فمینیسم و اگزیستانسیالیسم و دیگه بگم...، فوویسم و کپیسم و اینا نمی گنجه. ( این آخری رو نداریم؟؟!) اصلا چی می گی جوجه؟!

 

نویسنده جواب داد: خیلی ام داستانکه! تازه، یک لایه ام نیست؛ هزار لاست. بعدشم، پز این ...ایسماتو نده. اصلا خودت جوجه ای!

 

 

http://golaab.blogsky.com

 

متخصص

 

 

از یه متخصص نازایی وقت گرفته بودیم. گفته بودن دکتر فوق العاده ایه.

هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که گفت: ایراد از کدومتونه؟

خیلی تو ذوقم خورد. فکر کردم این ادبیات یه دکتره یا خاله زنک های فامیل؟

گفتم: من!

یه نگاهی به آزمایش‌های جورواجور چند ساله انداخت و ادامه داد: باید یه کورتاژ تشخیصی، بشی.

همسرم گفت: هر جور تو بخوای. اصلا مجبور نیستی.

گفتم: دکتر احمق!

هشت ماه بعد دخترم رو به دنیا آوردم. کورتاژ تشخیصی می تونست اونو از ما بگیره.

 

 

آرامش یک سرباز

 

 

 سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
 لمس کرد فکر نکند .

 نیمه های شب  عرق ریزان از خواب پرید

 

 درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .

 

 سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد

 

 سعی کرد که دوباره بخوابد

 

 ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند

 

  دیگر دستی نداشت که ....

--------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند (۱)

دیده‌بودم که بالش می‌گذاشت تو لباسش و جلو آینه می‌‌ایستاد و جای خالی بچه رو نگاه می‌کرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباس‌هایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود.

دکتر  در حالی که با حلقه‌ش بازی می‌کرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگه‌ای شانس بچه‌دارشدن هر کدومتون بیشتر بود که اون هم باز قطعی نیست . . .

چطور می‌تونستم بگم دوستش دارم و بمونم و حسرت بچه‌دار شدن رو به دلش بگذارم.

حالا که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم باز هم چیزی تغییر نکرده، هنوز هم دوستش دارم و او باز هم جلوی آینه می‌ایسته و من با بچه‌هایی که دارم شدم مردی که به خاطر بچه، زنش رو طلاق داده.

 

شمع

شمع بود، اما کوچک بود.

نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.

طوفان نوح ـ روز چهارم

 

چهار روز از توفان می‌گذشت، رعد همچنان می‌غرید، سطح زمین را دریایی فراگرفته بود و باران به‌شدت می‌بارید.

نوع سکان کشتی را به دست گرفته و چشم به دوردست دوخته بود.

از بت‌پرستِ مردد پرسید: آیا هنوز هم در ایمان به من شک داری؟

مرد در حالی که با یک دست بت کوچکش را به سینه می‌فشرد و با دست دیگر دیواره‌ی عرشه را گرفته بود گفت: تو را خدایت حفظ کرده و من را هم خدایم.

نوح خشمگین فریاد زد: افسانه‌ی من جای آدم‌های لیبرال و نسبیت‌گرا نیـســــــــت!

با اشاره‌ی نوح، موجی برخاست و مرد را از کنار عرشه به آب‌های خروشان پرتاب کرد.

 

 

مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره

مادرش خندید و گفت

من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه

---------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

موضوع انشاء!

((توضیح: از آنجا که بعضی از دوستان با طرح موضوع مشترک موافقت کردند،

 جسارتا اولین موضوع را من پیشنهاد می‌دهم. ببینیم دوستان دیگر اصلا در این زمینه مشارکت می‌کنند یا خیر.))

موضوع پیشنهادی: زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند.

ماشین

 

 

صبح روز شنبه با ماشین تمام اتوماتیکش از پارکینگ خارج شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. هنوز راه زیادی رو طی نکرده بود که حس کرد ماشین، راه دیگه ای رو انتخاب کرده. با حالتی دستپاچه سعی کرد ماشین رو از حالت اتوماتیک خارج کنه. اما موفق نشد. ماشین، خارج از کنترل، از بزرگراه ها عبور می کرد و کم کم به پرتگاه های خارج از شهر نزدیک می شد.

 

 

http://golaab.blogsky.com

 

بعد از مراسم

 

 

ـ ببین عقده‌ای‌ها دارن جنازه‌ی پیرمرد بدبختو هم به اسم خودشون سند می‌زنن... ببین!

ـ زشته... ولشون کن... الان زشته... باشه بعد از مراسم!

ـ بعد از مراسم چی؟

ـ الان شگون نداره بگم... زشته... به اسم بابامه مراسم... واسه اون زشت می‌شه... باشه بعد از مراسم... بیا بریم تو سایه وایستیم... مخ‌ام داره می‌ترکه!